#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_60
نتونستم مخالفت کنم و کاری رو که گفت انجام دادم و درهمون حالت من رو به یک سمتی کشوند.
این تار بودن چشم هام داشتن دیوونم می کردن!
تصمیم گرفتم چشم هام رو ببندم حداقل این طوری اذیت نمی شدم.
با صدایی که با زور از ته گلوم در می امد پرسیدم:
داری من رو کجا می بری؟
-توی ماشین باید بریم پیش دکتر.
و سپس صدای باز شدن در ماشین رو شنیدم، با کمک شایان داخل ماشین نشستم و دراز کشیدم و پاهام رو آویزون کردم.
اون هم در ماشین رو بست و طولی نکشید که جای راننده نشست و ماشین شروع به حرکت کرد.
سکوتی که در فضای ماشین حکم فرما بود با سوالش شکست:
با این حالت داشتی کجا می رفتی؟
اخم هام رو درهم کردم و حق به جانب جواب دادم:
به تو چه!
چیزی نگفت که ادامه دادم:
تو دیگه از کدوم جهنمی پیدات شد آخه؟
چی از زندگی من می دونی که راستین هم می دونه؟
چی توی سرته شایان؟
با صدای عصبی غرید:
دنا...دنا الان وقت سوال پرسیدن و لجبازی نیست، بدون این که دست به چشم هات بزنی آروم آروم چشم هات رو باز کن.
نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو آروم باز کردم، به اطراف نگاه کردم وقتی فهمیدم از تاری دیدم کم شده نفس راحتی کشیدم و زیر لب گفتم:
خدایا شکرت.
همون لحظه هم شایان پرسید:
چی شد؟ اگه هنوز تغییری نکردی بریم دکتر؟
با جدیت جواب دادم:
نیازی نیست خوبم منو ببر پیش راستین.
_واسه من راستین ماستین نکن، از این خبرا نیست.
با عصبانیت از حالت دراز کشیده خارج شدم و نشستم و داد زدم:
خیلی خب نبر، ولی خودت توضیح می دی.
خودت مو به مو همه چی رو برام تعریف می کنی شایان، بدون این که چیزی رو از قلم بندازی وگرنه من می رم و خودم می فهمم و این طور که معلومه این طوریش واسه تو خوب نمی شه، این طور نیست؟
دستی به صورتش کشید، از آینه نگاه کوتاهی بهم کرد و آروم گفت:
الان وقتش نیست دنا...الان نمی شه نمی تونم، هنوز موقعش نرسیده.
-موقعش رو من معلوم می کنم نه تو. همین الان بهم میگی!
با حرص مشتی محکمی به فرمون کوبید و داد زد:
گفتم الان نه!
نگاه عصبانی ام رو بهش دوختم و در یک تصمیم آنی در ماشین رو باز کردم و گفتم:
-صداتو واسه من بالا نبر!
نگه دار وگرنه می پرم پایین.
متعجب نگاهم کرد:
داری چیکار می کنی دختر؟
romangram.com | @romangraam