#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_59

چی رو فهمیدی دنا؟ چی داری می گی؟

نکنه‌..‌‌.

کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد:

_صبرکن ببینم اون بهت گفت؟

همون پسرِ راستین؟

لعنتی! لعنتی!

اخم هام متعجب از هم باز شد!

راستین ‌چی رو باید به من می گفت؟

یعنی اون راز چی بود که‌ حتی راستینی که تازه وارد زندگیم شده ازش خبر داشت؟



پس‌ حدسم درست بود!

با صدای مبهوت و آرومی گفتم:

راستین چی رو باید به من می گفت؟

تا چند لحظه جز صدای نفس هاش هیچی به گوش نمی رسید که با صدای بلندتری داد زدم:

حرف می زنی یا نه؟

-مگه نگفتی همه چیز رو فهمیدی؟

پس اگه راستین نگفته از کجا فهمیدی؟

دستم رو پشت گردنم کشیدم و با صدای آرومی زمزمه کردم:

نفهمیدم ولی الان می فهمم.

و بدون این که بذارم حرفی بزنه تماس رو قطع کردم و با عصبانیت کاپشن خردلی رنگم رو چنگ زدم؛ شالی هم روی سرم انداختم، کلاه خز دار کاپشن رو هم روی سرم انداختم؛ با سرعت از اتاق خارج شدم و با دو از پله ها پایین رفتم.

از خونه خارج شدم و شروع کردم به دوئیدن تا خیابون اصلی که بین راه سرم تیر شدیدی کشید و این باعث شد بین راه وایسم، پلک هام رو از شدت درد روی هم گذاشتم و دستم رو به دیواری گرفتم تا روی زمین نیوفتم!

با حرص زیر لب زمزمه کردم:

لعنتی تا الان که خوب بودی!

هر لحظه دردش بیشتر می شد و طاقت من کمتر!

هردو دستم رو محکم به سرم گرفتم، به رو به روم‌ نگاه کردم، انگار دور همه‌ چیز یک هاله ی مشکی رنگ بود.

سرم‌ گیج می رفت و دیگه روی پاهام بند نبودم.

کم‌ کم پاهام سست شد و قبل از اینکه روی زمین بیوفتم سعی کردم با تکیه دادن خودم به دیوار از افتادنم‌ جلوگیری کنم ولی انقدر قدرت دست هام‌ کم شده بود که حتی نمی تونستم دستم رو به دیوار بگیرم!

با شنیدن صدای کسی از پشت سرم که اسمم رو صدا می کرد کور سوی امیدی توی دلم روشن شد که حداقل یکی هست که از این وضعیت خارجم کنه.

سستی پاهام بیشتر شد ولی قبل از اینکه بیوفتم دستی از پشت دور کمرم‌ حلقه شد و محکم نگهم داشت و من رو به طرف خودش برگردوند که با تمام توانم دست هام رو بالا آوردم و به یقه ی لباسش گرفتم، نگاهم از روی یقه اش بالا تر رفت و روی صورتش نشست.

ولی تار می دیدمش، چند بار پلک زدم تا دیدم بهتر بشه ولی تغییری نمی کرد، بنابراین باصدایی که به زور از گلوم خارج‌ می شد گفتم:

تو....تو...کی هستی؟

چرا نمی تونم ببینمت؟!



انگار هرچقدر که بیشتر پلک می زدم دیدم کمتر می شد نمی خواستم از حال برم، نباید از حال می رفتم!

یقه اش رو تا اونجایی که می تونستم توی دست هام فشردم و عصبانیت داد زدم:

هرکی هستی یک کاری بکن لعنتی میگم نمی بینمت!

نمی خوام از هوش برم، صدای نفس کلافه ای که بیرون داد به گوش رسید و حلقه ی دستش رو دور کمرم محکم تر کرد و با صدای آرومی گفت:

دنا...دنا گوش کن، تمام وزنت رو روی من بریز و به من تکیه بده ببرمت توی ماشین.

با شنیدن صداش انگار تازه سلول های مغزم تازه به کار افتاد و فهمیدم کیه!

شایان بود، باز هم اون بود این آدم های جدید کی بودن و چرا هر روز توی زندگی من سروکله شون پیدا می شد؟

romangram.com | @romangraam