#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_58
سری تکون دادم و در حالی که از روی تخت بلند می شدم گفتم:
نمی مونی؟
-نه دیگه دیر شده تا الانم زیاد موندم.
سری تکون دادم و جواب دادم:
_باشه هر طور راحتی من بدرقت کنم.
چپ چپ نگاهم کرد:
نمی خواد تو بگیر بخواب هروقت سرت خوب شد فکر بدرقه باش.
خواستم چیزی بگم که خیلی یهویی به طرفم برگشت و گفت:
وایی راستی دنا اون پسرِ چقدر وحشی بود!
اخم هام رو درهم کشیدم و پرسیدم:
کی؟ راستین رو می گی؟
شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
حالا اسمش هرچی که هست، خیلی هار بود بی شعور!
تورو هم که اون به این روز انداخت!
کلافه نگاهی بهش کردم و همین طور که دستم رو به سرم گرفته بودم گفتم:
برات که توضیح دادم دقیق یادم نمیاد!
-بالاخره که می آد، مرتیکه وحشی و دقل باز، فکر کرده چه خری هست شیطونِ می گه.
مکثی کرد، نفس عصبیش رو بیرون فرستاد و زیر لب زمزمه کرد:
استغفرلله هی می خوام دهنمو باز نکنم.
لبخندی از غرغر های زیر لبیش گوشه ی لبم نشست و بهش نگاه کردم که دوباره روسری بلند آبی رنگش رو روی سرش انداخت و با برداشتن کیفش به سمت در رفت.
قبل رفتن به سمتم برگشت، به سر انگشت هاش بوسه ای زد و روی هوا برام فرستاد و درحالی که چشمکی هم بهم می زد گفت:
می بینمت عشقم.
از شدت حرص دست هام رو مشت کردم ولی قبل اینکه چیزی بگم کیمیا با خنده در رو بست و رفت.
نفس عصبیم رو بیرون فرستادم و مشتم رو پایین اوردم، توی این مدت به اندازه کافی حرص خورده بودم الان وقت این بود که به هدف های اصلیم فکر کنم. یکی اش بوکس بود که بعد از بهتر شدن سرم می رفتم سراغش و اون یکی سردر آوردن از کارِ راستین و شایان.
ولی اول شایان، چون کنترل کردن شایان راحت تر بود می خواستم یک دستی بزنم و دو دستی بگیرم.
گوشه ی لبم کمی بالا رفت و موبایلم رو از روی پا تختی برداشتم، مطمئن بودم یک ریگی به کفشش هست برای همین به امتحانش می ارزید!
نگاهم رو به موبایل دوختم و روی اسم شایان رو لمس کردم و بعد از زدن دکمه تماس موبایل رو در گوشم گذاشتم.
بعد از خوردن چند بوق صداش توی موبایل پیچید:
بله؟
نفس عمیقی کشیدم و باصدای آرومی گفتم:
همه چیز رو فهمیدم.
صداش متعجب شد:
چی رو فهمیدی؟
این که کی هستی، من رو از کجا می شناسی و قصدت چیه.
مات زمزمه کرد:
چی؟
اخم هام رو درهم کشیدم پس حتما یک چیزی بود وگرنه انقدر متعجب و مبهوت نمی شد!
صدای نفس عصبیش توی موبایل پیچید و بعد ادامه داد:
romangram.com | @romangraam