#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_57

نفس عمیقی کشیدم، از همه چیز خسته بودم، واقعا خیلی خسته بودم کاش می تونستم من هم مثل بقیه مردم عادی زندگی کنم، نگاهم به زندگی مثل بقیه باشه بتونم با خانواده ام بگم بخندم، دلم به این خوش باشه که یک برادری دارم که محکم پشتم ایستاده، ولی کو؟

شخص هایی که باید باشن هستن ولی من‌ چرا هیچ کدوم از این حس هایی رو که باید داشته باشم رو ندارم؟

ولی همه ی حرف هام هم درست نیست، همیشه هم حق با من‌ نیست می گم بقیه اما کدوم بقیه؟

زندگی هرکس مال خودشه چرا خودم رو با بقیه مقایسه می کنم؟

شاید یکی بهتر از من زندگی می کنه، شاید هم یکی بدتر!

مثلا همین راستین مادرش رو از دست داد و الان داره به خاطر اون و یادگارش توی یک پارک و یک در اتاق زندگی می کنه!

از اونجا نمی تونه بیرون بیاد چرا که یکی وارد شه و این همه سال زحمت هاش به باد بره!

آره! ما همه ی آدم ها باهم فرق داریم طرز لباس پوشیدنمون، رفتارمون، حرف زدن و حتی خندیدمون، پس چرا انتظار داریم مثل یکی دیگه باشیم؟

کاش یاد بگیریم خودمون باشیم این طوری خیلی قشنگ تریم.

حتی خود من هم همین الان فهمیدم فکرم اشتباه بوده نباید خودم رو با دیگران مقایسه می کردم؛ درسته دیر فهمیدم ولی همین که فهمیدم خیلی خوبه!



لبخندی گوشه ی لبم نشست، مثل اینکه واقعا با ضربه ای که به سرم‌ خورده بود طرز فکرم هم عوض شده بود!

ای خدا واقعا دارم دیوونه می شم انگار!



***************



-ای بابا کیمیا بهت می گم خوبم دیگه!

تیر نزدن وسط قلبم که!

کیمیا با حرص نگاهم کرد و مشتی روی پام زد:

انقدر حرف نزن بگیر اینو بخور!

-کیمیا سوپ واسه مریض هاست من مریضم؟

-تو از صد تا مریضم بدتری تو خدادادی مریضی، اینو می گیری می خوری صداتم در نمی آد!

اوف بلندی کشیدم و برای راحتی از شر غر و لند های کیمیا سینی رو روی پام قرار دادم و قاشق رو توی ظرف سوپ گذاشتم و با نگاه چپی به کیمیا که با لبخند پیروز مندانه ای نگاهم می کرد قاشق رو توی دهانم گذاشتم و بعد از قورت دادنش گفتم:

حیف! حیف که نمی خوام دلتو بشکونم وگرنه می دونستم باید باهات چطوری رفتار کنم!

ابرویی بالا انداخت:

می دونم عشقم می شناسمت.

چپ چپ نگاهش کردم و تشر زدم:

کیمیا!

کش دار جواب داد:

جان؟

با حرص و اعصبانیت بالشتی از پشت سرم گرفتم، به طرفش پرت کردم و داد زدم:

بی شعور تو که می دونی از این حرفای خاله زنکی و چندش بدم میاد چرا تکرار می کنی؟

کیمیا با صدای بلندی زیر خنده زد و لا به لای‌ خنده هاش گفت:

وای دنا اگه بدونی بعد اون ضربه ای که به سرت خورد چقدر بامزه شدی هر روز سرت رو می کوبی به دیوار.

وای خدا الان بود که دیوونه می شدم!

فقط می خواست اذیتم کنه، نفس عصبیم رو بیرون فرستادم و گفتم:

کیمیا تا سر تورو نکوبیدم به دیوار که از من با نمک تر بشی بس کن، خب؟



کیمیا در حالی که سعی در کنترل کردن خنده اش داشت زیپ فرضی روی دهنش کشید؛ از روی تخت بلند شد و جلوی آینه اتاقم ایستاد، همون طور که موهاش رو باز می کرد گفت:

_من دیگه برم دنا حواست به خودت باشه، دلم پیش تو نمونه.

romangram.com | @romangraam