#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_56


نگاهم رو به دستم که توی دستش بود دوختم دلم نمی اومد دستم رو بیرون بکشم چون گرمای دست مامانم همیشه بهم حس خوبی رو منتقل می کرد.

انگار در امنیت کامل بودم و وقتی دستم از دستش خارج می شد انگار ته دلم خالی می شد، خیلی ام خالی می شد.



نگاهم رو به چشم های گریون مامان دوختم، بدون هیچ حرفی دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم، کمی خودم رو بالا کشیدم و نگاهم رو درون اتاق چرخوندم.

جز خانواده ی خودم و کیمیا و شایان کس دیگه ای نبود، چرا فکر می کردم راستینم قراره اینجا باشه؟

اصلا شایان اینجا چیکار داشت؟!

نگاهم با اخم روی صورتش نشست که لبخند کمرنگی زد، می دونستم یک رازی توی این پسر پنهان شده مطمئن بودم و یک راهی برای فهمیدنش پیدا می کردم.

همون طور که بهش خیره بودم با فکری که توی سرم جرقه زد لبخندی گوشه ی لبم نشست، ایول!

درستش همینه، انگار باضربه ای که به سرم خورده مغزم بیشتر داره کار می کنه!

با صدای بابا نگاهم رو از شایان و به اون دوختم گرفتم:

از خونه فرار کردنت دیگه از کجا در امد آخه دخترم؟

بازهم یادم افتاد بازهم اون اتفاق و اون روز کذایی!

پلک هام رو محکم روی هم فشار دادم و گفتم:

بقیه برید بیرون می خوام با پدرم تنها صحبت کنم.

مامان با تردید نگاهم کرد و از جاش بلند شد و همراه بقیه از اتاق خارج شدند که بابا روی تخت بیمارستان نشست، دستش رو نوازش وار روی سرم کشید و پرسید:

_چطور این اتفاق افتاد؟

کدوم بی پدر و مادری این کارو کرده؟

اخمی کردم و همین طور که دستش رو کنار می زدم جواب دادم:

کسی کاری نکرده، خودم تعادلم رو از دست دادم.

پوزخندی گوشه ی لب بابا نشست و نفسش رو بیرون فرستاد:

ولی دکتر این رو نمی گفت!

گفت ضربه ات شدت داشته، به احتمال بیشتری یکی هولت داده و ضربه ای با این شدت نمی تونه اتفاقی بوده باشه!

واقعا من بقیه رو احمق فرض کرده بودم؟

ولی خودم رو نباختم و با جدیت جواب دادم:

دکتر بهتر می دونه یا من؟

ضربه به سر من‌ خورده پس چطوری اش رو هم من می دونم نه کس دیگه ای!



-از کی داری دفاع می کنی؟

پلک هام رو روی هم فشار دادم و درحالی که سعی داشتم صدام بالا نره جواب دادم:

بابا لطفا بس کنین، نمی خوام یک حرف رو چند بار تکرار کنم الانم اگه حرفی ندارین می خوام تنها باشم.

بابا نفس عصبی اش رو بیرون داد، نگاه نگرانش رو بهم دوخت و گفت:

داری راه اشتباهی رو می ری دخترم؛ از من به تو نصیحت.

سپس نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و ادامه داد:

الانم یکم استراحت کن تا دوساعت دیگه مرخص می شی‌.

چیزی نگفتم و نگاهم رو به سرم توی دستم دوختم.

بعضی اوقات که می خوای از نگاه کردن به کسی یا چیزی فرار کنی به هرچیزی نگاه می کنی الا اون شخص!

به بی ارزش ترین چیز ها مثل همین سرم هم خیره می شی!

این طوری بهتره این طوری راحت تر می تونی نگاهت رو کنترل کنی.

بابا هم دید نه می خوام حرفی بزنم و نه نگاهش کنم از اتاق خارج شد.


romangram.com | @romangraam