#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_55

شایان دیگه!

نگاه متعجبم رو بهش دوختم و پرسیدم:

شایان؟!

کیمیا اخمی کرد:

آره مگه نمی دونستی؟

مات لب زدم:

نه!

کیمیا دستی به گردنش کشید:

باید دانیالو می دیدی! دیوونه شده بود فقط یقه ی اینو اون رو می گرفت، اول فکر کرد کار شایانِ بعدش پسرِ گفت نه من‌ اتفاقی دیدمش و اینا بی خیال شد.

پوزخندی زدم:

کار همیشگی دانیال همینه، فقط یقه ی این و اون رو می چسبه، می خواد بگه غیرت دارم وگرنه هیچی نیست همش فیلمه.

-این طوری نگو!

-بی خیال سرم درد می کنه می خوام تنها باشم؛ برو بهشون بگو باز نگیرن بیان تو!

سری تکون داد، از روی تخت بلند شد و همونطوری که به سمت در می رفت گفت:

اوکی بازم حواست به خودت باشه، چیزی لازم داشتی بگو!

سرم رو تکون دادم که اتاق خارج شد و در رو بست.

دستم رو به سرم گرفتم، دیگه واقعا شکم داشت به یقین تبدیل می شد انگار شایان مثل سایه من رو تعقیب می کرد که هروقت یک بلایی سرم می امد پیداش می شد!

مطمئنا نمی تونستم باور کنم همه ی این ها اتفاقی باشه!



باید همه چیز رو می فهمیدم، مطمئن بودم یک چیزایی رو داره ازم پنهون می کنه ولی خودش که حرف نمی زد باید خودم می فهمیدم.

چطوری اش رو نمی دونم!

با یکم فکر کردن شاید به یک نتیجه ای می رسیدم.

دستی به صورتم کشیدم و کاملا روی تخت دراز کشیدم، درد بدی توی سرم پیچیده بود و اصلا حال خوبی نداشتم دلم می خواست فقط بخوابم.

تنم کوفتگی داشت معلوم نبود چه دارویی بهم دادن یا چی تزریق کردن که اصلا دلم نمی خواست از تخت دل بکنم!

مشکلم این بود که یادم نمی اومد راستین من رو از عمد هُل داده بود یا خودم تعادلم رو از دست دادم واقعا هرچقدر فکر می کردم هیچ چیزی یادم نمی اومد، هیچ چیزی!

از اون بعید هم نبود که از عمد بخواد این کار رو بکنه!

جوری باهام رفتار می کرد که انگار پدرش رو کشتم!

با وحشی بازی، مو کشیدن و هل دادن و...

ولش می کردم چند تا کتک هم در گوشم می خوابوند!

خواب بیشتر از این بهم اجازه ی فکر کردن نداد، چشم هام کم کم روی هم افتاد و در عالم خواب فرو رفتم.

با صداهایی که توی گوش هام پیچیده می شد آروم چشم هام رو باز کردم که صدای خوشحال شخصی رو شنیدم:

الهی قربونش برم چشم هاش رو باز کرد!

صدای مادرم بود، نگاهم رو بهش دوختم که به سمتم اومد، روی صندلی نشست و دستم رو توی دستش گرفت و همون طور که اشک هاش رو پاک می کرد گفت:

الهی من فدات بشم، دخترم، عزیزکم، همه چیزم چرا با ما این کار رو می کنی اخه عزیزم؟

جون به لب شدم من امروز که خدایی نکرده بلایی سرت نیومده باشه!

ولی ببین دلشوره هام الکی نبوده!

بگو عزیزم چطور این اتفاق افتاد خوبی مادر؟

لبم رو با زبونم تر کردم و جواب دادم:

خوبم مامان چیزیم نیست.

مامان زیر لب خدارو شکری گفت و خم شد و گونه ام رو بوسید.

romangram.com | @romangraam