#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_53

پوزخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم و با حرکت ابرو به شایان اشاره کردم به حیاط بیمارستان بیاد.

نگاه عصبی بهم کرد ولی چیزی نگفت که خودم زودتر از اون داخل حیاط شدم. چیزی نگذشت که همون طور که به اطراف نگاه می کرد به سمتم امد و رو به روم ایستاد:

چیه؟

با اخم‌ بهش نگاه کردم و با جدیت گفتم:

الان می ری تو یک طوری فامیلاشو دور می کنی، می خوام برم تو ببینمش.

متعجب بهم نگاه کرد:

چی می گی تو؟ من چه طوری اینکارو بکنم؟

-به من ربطی نداره، خودت یک طوری جورش کن.

الانم یک شماره از خودت رد کن بیاد.

-چی؟

نفسم رو عصبی بیرون فرستادم:

شماره، شماره نمی دونی چیه؟

شمارتو بده بچه قرتی!

گوشیتم بیار بیرون‌.

با حرص نگاهم کرد و موبایلش رو دراورد.

من هم دست توی جیبم کردم و موبایلم رو بیرون آوردم، همین طور که شمارش رو می خوند من هم توی گوشی می زدم.

بعد از این که تموم شد دکمه ی تماس رو زدم تا ببینم واقعا شماره ی خودشه یا نه وقتی صفحه ی گوشیش روشن شد مطمئن شدم و همین طور که موبایل رو توی جیبم می ذاشتم گفتم:

بدو برو کارمو راه بنداز، از منتظر موندن خوشم نمیاد، بجنب.

با اخم نگاهی بهم کرد و زیر لب گفت:

خدا لعنتت کنه مرتیکه.

و از کنارم رد شد.

پوزخندی گوشه ی لبم نشست و پشت سرش وارد بیمارستان شدم.

خدا لعنتم کنه؟

من لعنت شده بودم که به این روز افتادم، وگرنه این زندگی مسخره و کوفتی واسه هرکسی نیست، هست؟

نفسم رو عصبی بیرون فرستادم و دوباره روی همون صندلی نشستم. ولی با فرق این که این دفعه اونا اینجا نبودن!



پاهام رو روی هم انداختم و منتظر نشستم تا ببینم خبری از شایان میشه یا نه.

چیزی نگذشت که صدای پیام موبایلم بلند شد، دست توی جیبم کردم، موبایلم رو بیرون آوردم و به محتوای پیام نگاه کردم:

برو تو بقیه رو بردم بوفه، داریم می آیم بهت پیام می دم، اتاق دویست و سه.

پوزخندی روی لب هام نشست، تا الان دم از غیرت می زد ولی الان راحت اجازه می ده برم مثلا عشقش رو ببینم؟

من جاش بودم نمی ذاشتم یک غریبه حتی از یک قدمی اتاقش رد شه!

نفس کلافه ام رو بیرون فرستادم؛ از پله ها بالا رفتم، به سمت اتاقش رفتم و رو به روی اتاق ایستادم.

دستم رو روی دستگیره ی در گذاشتم، آروم به طرف پایین کشیدم، وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم.

نگاهی بهش انداختم، باند سفیدی دور سرش پیچیده شده بود و چشم هاش بسته بودن، به طرفش قدم برداشتم و کنار تختش ایستادم، پوزخندی گوشه ی لبم نشست و به طرفش خم شدم و آروم در گوشش زمزمه کردم:

الان سر عقل اومدی؟ فهمیدی نباید با راستین آریا در بیوفتی؟

من هر روز می رم توی خیابون دست فروشی و کوفت و مرض می کنم که دوقرون پول حلال دستم بیاد، اون وقت یک بچه بیاد هرچی از دهنش می آد بهم بچسبونه؟

از این خبر ها نیست این درس کوچیک برات باشه تا بعدا یاد بگیری باید با کی چه طوری حرف بزنی!

سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم، هنوزم همون طور چشم هاش بسته بود و هیچ صدایی ازش در نمی اومد‌‌ به احتمال زیاد اثر دارو هایی بود که بهش تزریق کرده بودند.

نگاه کوتاهی بهش کردم و خواستم از اتاق خارج شم که همون لحظه در اتاق باز شد و قامت دختری نمایان شد.

همون لحظه متعجب سرجام ایستادم. دخترِ متعجب نگاهم کرد و همین طور که در رو پشت سرش می بست گفت:

romangram.com | @romangraam