#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_52


همین طور که بهم خیره بود خواست دهن باز کنه که دکترِ دنا به سمتمون امد و نگاهی به من انداخت و گفت:

شما همراه خانم بودی دیگه؟



قبل از اینکه من چیزی بگم شایان دهن باز کرد:

نه من بودم.

دکتر با تردید نگاهش بین من و شایان در گردش بود که سر آخر سری تکون داد:

حتما اشتباه کردم، ولی خب بریم سر اصل مطلب خوشبختانه ضربه ای که به سرش خورده خیلی جدی نبوده و فقط یک ضربه دیدگی تقریبا شدید بوده که براثر اون از حال رفته و چند تا خراش کوچیک ولی یک مشکلی هست...

با تردید بهش نگاه کردم که برادرش با عصبانیت گفت:

دِ خب بگین دیگه.

دکتر نفس عمیقی کشید و رو بهشون گفت:

چطوری سرش ضربه دیده؟

به نظر من کسی که تعادلش رو از دست بده سرش به این شدت ضربه نمی خوره و یکی عمدا هلش داده که بر اثر فشار وارد شده بی هوش شده، باز هم بلا به دور.

و همین که ازمون دور شد دانیال به سمت شایان خیز برد، یقه اش رو توی مشتش گرفت و داد زد با خواهرم چیکار کردی عوضی؟

با تو بودک چه بلایی سرش آوردی؟

د ِ حرف بزن لعنتی!

شایان نگاهش رو به من دوخت و خیره تو چشم های هم بودیم که دانیال رد نگاهش رو دنبال کرد و به من رسید نگاه خشمگینش رو بهم دوخت و من هم با اخم‌ بهش نگاه کردم و حق به جانب گفتم:

چته به چی زل زدی؟

خواست حرفی بزنه که شایان همونطور که به من‌ نگاه می کرد گفت:

کار من نبود، من اتفاقی دیدمش یکی دیگه هلش داده بود.

دانیال یقه اش رو بیشتر توی مشتش فشرد و باصدایی که سعی درکنترلش داشت گفت:

به من دروغ نگو! کدوم جهنمی دیدیش؟ چه طوری اتفاقی دیدیش؟

'همون جایی که یک مدت بود، توی اون پارک جنگلی؛ اونجا بود.

دست های برادرش کم کم از روی یقه اش شل شد و مات و مبهوت نگاه کرد:

چی؟

-آره همون جا بود، من هم رفته بودم از اونجا سر دربیارم که دیدم یکی بی هوش اونجا افتاده و دیدم دنا بود و کسی هم اطرافش نبود.

من هم آوردمش بیمارستان و بهت زنگ زدم همین.

می خوای باور کن می خوای نکن، تمام حقیقت همینِ تموم شد.

با صدای آرومی لب زد:

دروغ می گی! داری لاف می زنی، دنا اونجا چه غلطی می کرد؟



شایان شونه ای بالا انداخت و خونسردانه جواب داد:

اونش رو دیگه من نمی دونم.

به من اعتماد نداری به خواهرت که داری، برو از اون بپرس.

یک بار رفته باز هم می تونه بره، تعجب نداره.





می آی ثواب کنی کباب می شی ای بابا!

خوب فیلم بازی می کرد، شاید من هم اگه نمی دونستم باورم می شد!

انقدر همشون درگیر بودن که یادشون نبود بپرسن می تونن ببیننش یا نه!


romangram.com | @romangraam