#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_46


بهت بر خورد که یک دختر جلوت ایستاده هرچی دلش می خواد بهت می گه؟ داری آتیش می گیری نه؟

اگه کسی بفهمه چپیدی توی اون اتاق و چه غلطی می کنی یک تفم تو روت نمی اندازه!

من هنوز هیچی بهت نگفتم حیوون، هیچی!

فشار دستش روی دست هام بیشتر شد و شعله ی خشمش بیشتر‌‌‌!

بخاطر این که دست هام از حصار دست هاش خارج شه خواستم با پام ضربه ای بهش بزنم که فهمید و پاهام رو بین پاهاش قفل کرد و اجازه ی کوچیک ترین حرکتی رو ازم گرفت!

نفس پرخشمش رو روی صورتم فوت کرد و یهو فریاد کشید:

د آخه دختره ی عوضی! تو چی می دونی از زندگی و دردی که من کشیدم؟

وقتی هیچی نمی دونی غلط می کنی دهنتو باز می کنی!

وقتی دلیلم رو نمی دونی نباید حرف مفت بزنی!

من هم مثل خودش داد زدم:

هیچ چیزی نمی تونه این کارت رو توجیه کنه!

هیچ‌ چیزی نمی تونه توجیه این باشه که چطور صد نفر رو تا لب مرگ کشوندی تو...

بین حرفم پرید و با خشم فریاد زد:

خفه شو!

تو اگه جای من بودی بدتر از اینا رو می کردی!

وقتی بیان با کلاه برداری ملکی که یادگار مادرت بوده و براش آرزو ها داشته از دستتون در بیارن و باخوشی واسه خودشون از جایی که قرار بود رایگان در اختیار بچه ها باشه منبع در امد درست کنند و پولشو بالا بکشن می شینی نگاه می کنی؟ د حرف بزن وایمیسی نگاه می کنی؟



مات نگاهش کردم، به نفس نفس افتاده بود دست هام رو رها کرد و با عصبانیت از روم بلند شد، نگاه خشمگینی بهم کرد، دستی توی موهاش کشید، با قدم های بلند از من دور شد و من رو توی بهت حرف هاش گذاشت!

انگار تمام بدنم بی جون شده بود و نمی تونستم از روی زمین بلند شم!

یعنی همه ی این کارها رو فقط به خاطر مادرش کرده بود؟

بعد از مرگ مادرش این ملک رو با کلاه برداری از دستش در آوردن؟

همین رو گفت دیگه نه؟

من چی کار کردم؟ این همه تحقیرش کردم و هرچی می تونستم بهش گفتم درحالی که اون فقط به خاطر مادرش این کارو می کرد؟

اگه من هم‌ جای اون بودم مطمئنا آروم نمی نشستم و هر کاری می کردم تا اینجا رو از دستشون دربیارم، هر کاری!

اشتباه کردم، نباید بدون دونستن چیزی انقدر قضاوتش می کردم.

مطمئنا بهم دروغ نمی گفت و دقیقا چرا باید بهم دروغ می گفت؟

از چهره ی داغون و عصبانیش معلوم بود راست می گه!

به هم شباهت داشتیم هردومون بخاطر خانوادمون تباه شدیم ولی با دلایلی که زمین تا آسمون فرق می کرد!

واسه همین خوب درکش می کردم!

دلم‌می خواست کمکش کنم تا بدونِ این بازی ها بتونه اینجا رو دوباره مال خودش کنه!

توی یک تصمیم آنی دست هام رو تکیه گاهم روی زمین کردم، از جام بلند شدم و به طرف اون اتاق رفتم.

درش نیمه باز بود، نفس عمیقی کشیدم و با کف دست در رو به جلو هل دادم و وارد شدم، در رو پشت سرم بستم و ناراحت بهش نگاه کردم، روی تخت نشسته بود، سرش رو بین دست هاش گرفته بود و به سمت پایین مایلش کرده بود.

همش تقصیر من بود، من دردش رو تازه کرده بودم، لعنت به من!

آروم به طرفش رفتم و روی تخت نشستم، دستم رو روی شونه اش گذاشتم و باصدای آرومی گفتم:

راستین من‌...

بین حرفم پرید و با صدای خش داری گفت:

هیش صداتو ببر! نمی خوام صداتو بشنوم! لعنت بهت، لعنت به روزی که وارد اینجا شدی! لعنت بهت که شدی بلای جونم!

لبم رو گاز گرفتم، من چقدر ظالم بودم و خودم نمی دونستم و چقدر قضاوت بی جا کردم!

با صدای آرومی گفتم:


romangram.com | @romangraam