#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_45

در اصل تو فکر می کنی کی هستی؟

من اگه بخوام الان می تونم هربلایی سرت بیارم و هیچ احدی هم بو نبره فهمیدی؟

تیکه پارت کنم و گوشتتو بندازم جلو لاش خورا هیچ احدی نمی فهمه کار من بوده!

می گن رفته اونجا ارواح یک بلایی سرش آورد و به دیار باقی شتافت و فاتحه!

من هم هیچ ضرری نمی کنم تویی که تو این سن کم آرزو به دل می مونی بچه!

حالا هم پا روی دم من نذار و جمع کن برو جایی که ازش امدی!

من هم توی این مدت با چشم های خشمگین نگاهش می کردم، چونه ام توی دستش در معرض خورد شدن بود ولی دم نمی زدم.

باید می فهمیدم چه کاری می کنه که تا اسمش رو میارم این طور جوش می آره!البته بیشترعصبانیتش بخاطر حرف ها و تیکه های من بود!

فعلا از اینجا می رفتم ولی یک روز با تعقیب کردنش از کارش سردر می آوردم و اون روز خیلی دور نبود!

دستم رو روی دست مردونه اش گذاشتم تا بتونم چونه ام رو از توی دستش خلاص کنم که محکم تر نگهش داشت:

حرفام رو خوب آویزه ی گوشت کن تا دیگه از صد کیلومتری اینجا هم رد نشی، حالا هم هری!

و محکم چونه ام رو ول کرد و با نگاه خشمگینی بهم ازم فاصله گرفت.

اون موقع که پیشش زندانی بودم اخلاقش قابل تحمل تر بود اما الان وحشی تر و بد اخلاق تر شده بود!

نگاه کوتاهی بهش انداختم و از اتاقش خارج شدم و زیر یکی از درخت ها همون اطراف نشستم، به درخت تکیه دادم، زانوهام رو توی شکمم جمع کردم و دست هام رو دورش حلقه کردم.

الان باید چی کار می کردم؟ از این هم که بخاری بلند نمی شد!

سرم رو به درخت تکیه دادم کجا می خواستم بمونم؟ واقعا باید چی کار می کردم؟

چشم هام رو بستم و نفسم رو کلافه بیرون فرستادم، خیلی خسته بودم، از همه چیز و همه کس خسته بودم.

همین طور که توی فکر بودم حضور کسی رو کنار خودم حس کردم؛ بنابراین چشم هام رو باز کردم، راستین رو دیدم که کنارم نشست و بدون نگاه کردن بهم پرسید:

چرا پیش من دنبال کار می کردی؟

صادقانه جواب دادم:

از خونه فرار کردم، دانشگاهی چیزی هم نرفتم که بهم کار بدن مجبور شدم شانسم رو امتحان کنم.



پوزخند پررنگی روی لب هاش شکل گرفت و همون طور که به رو به روش خیره بود گفت:

پس دختر فراری هم هستی!

از تیکه ای که بهم انداخت اصلا خوشم‌ نیومد و با تندی جواب دادم:

تو که گفتی به درد من نمی خوره پس واسه چی امدی نشستی پیشم از من دلیل می خوای؟

خونسردانه جواب داد:

مجبور نیستم جوابی بهت بدم.

حرص و عصبانیت سرتاسر وجودم رو فرا گرفت چون فقط منتظر یک تلنگر بودم تا کل حرص و عصبانیتم رو سر یکی خالی کنم!

به طرفش خیز بردم و با شدت هام یقه ی لباسش رو توی دست هام گرفتم و داد زدم:

مجبوری! مجبوری به من جواب بدی!

ببین به چه روزی افتادم که باید بیام از یک آدم آشغال حیوونی مثل تو درخواست کار کنم! عوضی اومدم عین آدمیزاد باهات حرف زدم هار شدی!

الانم اومدی از من دلیل می خوای بعد می گی مجبور نیستم؟

حالم ازت بهم می خوره!

چشم هاش از خشم قرمز شده بود با شدت مچ دست هام رو گرفت و با یک حرکت من رو روی زمین کوبید، دست هام رو با یک دست بالای سرم قفل کرد، صورتش رو روبه روی صورتم قرار داد و باخشم گفت:

نه! مثل این که تو سرت روی بدنت زیادی کرده!

همین طور دهنت رو باز می کنی و هرچی به ذهنت می آد می ریزی بیرون حواست باشه نزنم بلایی سرت بیارم که حرف زدن یادت بره!

با حرص توی چشم‌ هاش خیره شدم نگاه هردومون خشمگین بود و صاف توی چشم هم دیگه زل زده بودیم‌‌.

از اینکه هرچی دلش می خواست بارم می کرد خشم وجودم بیشتر می شد، بنابراین پوزخندی زدم و جسورانه گفتم:

چی شد بهت بر خورد؟

romangram.com | @romangraam