#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_43

_ببین کیمیا من اومدنی یادم رفت شناسنامه ام رو بردارم خب؟

سری تکون داد که ادامه دادم:

تو الان باید بری خونه ی ما و به بهونه ی این که دنبال من می گردی و باور نمی کنی رفتم وارد اتاقم می شی و از داخل کشوی پ اتختیم زیر مدارکم شناسنامه ام رو برام می آری به همین راحتی، این طوری هم دیگه شَک نمی کنن من پیش تو باشم.

با چشم های گرد شده نگاهم کرد و حق به جانب گفت:

نه بابا دیگه چی؟ از من انتظار داری برم جلوی خانواده ات فیلم بازی کنم تا تو راحت تر فرار کنی؟ نه بابا از این خبر ها نیست! هرچی از من بخواه جز این!



ابرویی بالا انداختم:

خودت قول دادی راهی نیست!

از حرص جیغی کشید:

دلم می خواد بیوفتم روت و تا می تونم موهات رو بکشم ولی نمی تونم.

لبخندی زدم:

پاشو کیمیا حاضر شو، کاری که گفتم رو بکن بعد که اومدی همه چیز رو دقیق بهت می گم.

چپ چپ نگاهم کرد، از روی تخت یک نفره اش بلند شد، به سمت کمد آبی رنگش رفت و یک دست لباس برداشت و با اخم رو بهم گفت:

روت رو اونور کن ببینم!

سری تکون دادم و به طرف مخالفش برگشتم که زیر لب زمزمه کرد:

نگاه کن من رو توی چه وضعیتی قرار داده! دارم شریک فرارش می شم!

نمی دونستم الان باید به حرف هاش بخندم یا عصبانی بشم! خیلی بامزه غرغر می کرد و حرص می خورد!

از همون جا گفتم:

کیمیا شریک قتل که نمی شی! فقط داری می ری شناسنامه ام رو بیاری دیگه! یکم هم کنارش فیلم بازی می کنی فقط همین.

-اگه تویی منو شریک قتل هم می کنی!

حالا می تونی برگردی!

لبخندی رو که گوشه ی لبم نشسته بود جمع کردم و به طرفش برگشتم؛ جلوی آینه نشست و مشغول آرایش شد؛ من هم تو این مدت نگاهی به اتاقش کردم.

تخت یک نفره ی مشکی رنگی که رو تختی روش آبی بود و پا تختی های هم رنگ تخت کنارش، دیوار هاش با کاغذ دیواری گلبه ای رنگ پوشیده شده بود، میز آرایشش هم آبی رنگ‌ بود درکل بیشتر چیز هاش آبی روشن بود.

با تموم شدن آرایشش کیفش رو برداشت و درحالی که از اتاق خارج می شد گفت:

دیگه هم واسه ای کار های خلافت سراغ من نیا!

و از اتاق بیرون رفت، با رفتنش با صدای آرومی زیر خنده زدم.

نمی دونم چرا فکر می کرد داره جرم می کنه که می گفت من رو دیگه وارد این کار ها نکن، به خاطر تو دارم چه کارهایی می کنم و از این قبیل حرف ها!



تصمیم گرفتم تا برگشتن کیمیا یکم فکرکنم تا ببینم باید چه خاکی توی سرم می ریختم!

اول باید یک کار پیدا می کردم اما چه کاری؟ واقعا نمی دونم!

اصلا از خونه فرار کردن پشیمون نبودم چون دیگه نمی تونستم تحمل کنم، به هیچ وجه!

یک لحظه وایسا! راستین داخل خیابون یک کاری می کرد شاید اون کار به درد من هم بخوره! خلاصه مردِ دیگه شاید یک کار به درد بخور باشه!با این فکر سریع از روی تخت بلند شدم و به کیمیا پیامی زدم که دارم جایی می رم و بر می گردم با لبخندی که گوشه ی لبم بود از اتاق کیمیا و بعد از اون از در هال خارج شدم و با پوشیدن کفش هام از خونه خارج شدم.

یک تاکسی گرفتم و آدرس یکم پایین تر از اونجا رو دادم چون می دونستم کسی تا دم در اونجا من رو نمی بره!

بعد از بیشتر از نیم ساعت به جایی که می خواستم رسیدم و با دادن کرایه از ماشین پیاده شدم.

باقدم های تند خودم رو به اونجا رسوندم توی روز زیاد هم وحشتناک نبود!

نفس عمیقی کشیدم و در فلزی رو هل دادم و داخل شدم، داشتم از لا به لای درخت ها با سرعت می گذشتم که چشمم به چند تا لباس و ماسک وحشتناک که از درخت آویزون بود خورد، سرجام ایستادم، این ها دیگه چی بودن!

بخوام دروغ نگم واقعا ترسیدم!

دور خودم چرخیدم تا کامل دور و اطراف رو ببینم، بیشتر اینجا رو از این چیز ها آویزون کرده بود!

خواستم برگردم و راهم رو ادامه بدم که به جسمی برخورد کردم سرم رو بالا آوردم که باهمون ماسک همیشگیه راستین رو به رو شدم ولی چون یهویی بود مغزم نکشید که راستینه و جیغ بلندی کشیدم و چند قدم عقب رفتم!

همین طور که نفس نفس می زدم بهش نگاه کردم که ماسک رو از روی صورتش برداشت:

romangram.com | @romangraam