#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_41

من خوب تو رو می شناسم.

محض اطلاعت بگم همون طور هم هست.



دستش رو کلافه بین موهاش کشید و باصدای آرومی گفت:

بس کن، بس کن دیگه نمی تونم به حرفات گوش بدم، داری دیوونم می کنی!

و همون طور کلافه به سمت اتاق می رفت که با صدای بلندی گفتم:

حرف های من نه، نمی تونی به حقیقت ها گوش بدی!

و بی توجه بهش وارد اتاقم شدم در رو پشت سرم بستم و بهش تکیه دادم، همون طور که نفس نفس می زدم به سمت پایین سرخوردم و نشستم.

طره ای از موهام رو بین پنجه هام گرفتم و زیر لب گفتم:

خدا لعنتتون کنه، راحتم بذارید، خدا لعنتتون کنه!

دیگه جونم به لبم رسیده بود نمی تونستم تحملشون کنم‌، نمی تونستم باهاشون یک جا بمونم کل پولم فقط واسه چند شب موندن در هتل کفاف می داد!

پیش‌کیمیا هم‌ که نمی تونستم بمونم چون خانواده اش باهاش بودن!

نمی دونستم باید چی کار می کردم ولی می دونستم دیگه نمی تونستم با دانیال و بابا یک جا بمونم واقعا نمی شد!

توی یک تصمیم ناگهانی از توی کمدم ساک مشکی رنگم رو بیرون کشیدم و چند دست لباس و شال رو بدون نگاه کردن از توی کمد برداشتم، چوپ لباسی های همشون رو روی زمین پرتاب کردم و لباس هارو توی ساک فرو کردم.

مانتو و شال مشکیم پوشیدم، شلوار لی رو هم‌ پام کردم، ساک رو روی دوشم انداختم و با برداشتن موبایل و کارتم و پوشیدن کتونی هام از اتاقم بیرون اومدم.

باقدم های تند از پله ها پایین رفتم و به سمت در رفتم، همین که خواستم در رو باز کنم صدای مامان متوقفم کرد:

دنا مادر کجا می ری؟

به سمتش برگشتم و خیره به چشم های نگرانش با لحن جدی ولی آرومی گفتم:

ببخشید مامان، ولی من واقعا نمی تونم جایی که قاتل شایان یعتی پسرتون زندگی می کنه زندگی کنم، برای همین فعلا از اینجا می رم هروقت هم اون رفت من بر می گردم فقط در همین صورت.



چشم های مامان روی ساک روی شونم به گردش در امد و با ناراحتی به طرفم اومد و گفت:

دنا جان چی می گی دخترم؟

یعنی چی یا جای منِ یا دانیال

ناسلامتی برادرته!

بیاتو دخترم دیوونه بازی در نیار

کجا می‌خوای بمونی؟

سری به نشونه ی منفی تکون دادم:

نه مامان، همچین برادری می

خوام نباشه!

شما نگران نباش من یک جا پیدا می کنم.

-دنا مامان جان من نمی ذارم از این خونه بری، زود باش بیا تو، اون ساکم ببر بذار توی اتاقت بدو مامان.

و خواست دستم رو بگیره که که زیر لب گفتم:

متاسفم.

وعقب گرد کردم و از در خارج شدم

مامان وقتی دید حریف من نمی شه و واقعا دارم می رم باصدای بلندی صدا زد:

شاهرخ، شاهرخ.

این رو که شنیدم شروع به دویدن کردم و از در خونه خارج شدم.

با دیدن یک تاکسی سریع براش دست تکون دادم که ایستاد بدون هیچ مکثی سوارش شدم و آدرس خونه ی کیمیا رو دادم.

از شیشه ی پشت ماشین بابا رو دیدم که عقب تر از من ایستاده بود این یعنی دنبالم ادمد ولی نتونست بهم برسه!

نفسم رو آسوده بیرون فرستادم و به صندلی تکیه دادم.

romangram.com | @romangraam