#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_40


خیلی مرموزانه حرف می زد، یعنی چی که خیلی خوب می شناسمت!

شاید فقط می خواسته ذهن منو درگیر کنه و دروغ می گفت.

ولی نه لحن جدی اش این رو نشون نمی داد!

اوف اصلا گیج شدم.

ولی دیگه من نمی رفتم دنبالش، اون بود که می اومد و این طوری راحت تر به جواب سوال هام می رسیدم.

حال و حوصله پیاده رفتن تا خونه رو اصلا نداشتم، به هیج وجه!

نفسم رو کلافه بیرون فرستادم، دستی به تارموهای آویزون شده جلوی صورتم کشیدم و به داخل شالم هدایتشون کردم.

چند دقیقه ایستادم تا یک تاکسی گیرم امد و آدرس خونه رو دادم.

بعد از اینکه به خونه رسیدم کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.

در حیاط رو با کلید باز کردم و وارد خونه شدم، آروم دستگیره ی در هال رو پایین کشیدم و سرکی داخل خونه کشیدم، خوبه کسی داخل هال نبود!

کامل وارد هال شدم، در رو پشت سرم بستم، با دو از پله ها بالا رفتم، وارد اتاقم‌شدم و در رو قفل کردم.

بی حوصله لباس هام رو روی زمین پرتاب کردم و روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم و چشم هام رو بستم و خیلی هم طول نکشید که به خواب فرو رفتم.

باصدای داد و بیداد دانیال و ضربه های محکمی که به در خورده می شد به زور چشم هام رو باز کردم که به خاطر نوری که به چشم هام خورد، چشم هام رو جمع کردم و روی تخت نشستم که باز هم صدای دانیال به گوش رسید:

دنا باز کن این در رو، باز کن این در رو تا نشکوندمش دختره ی احمق.



با عصبانیت از روی تخت بلند شدم و به طرف در رفتم، کلید رو توی قفل چرخوندم و با اخم گفتم:

چته باز هار شدی؟

درهمون لحظه سیلی محکمش به صورتم کوبیده شد وصداش بلند شد:

هی هیچی بهت نگفتم پرو شدی؟ کارت به جایی رسیده می آی خواب آور به خورد من می دی؟

اون هم اون چیزی که می دونی ممکنه باعث مرگم بشه؟

پوزخندی روی لبم نشست، انقدر بی دفاع و بی کس شده بودم که هرکی از راه می رسید یکی می زد زیر گوشم؟

اخم هام رو درهم کشیدم و به طرفش برگشتم، با دست کوبیدم تخت سینه اش و با داد گفتم:

حواست باشه دستت کج نره!

باعث مرگ؟ تو این چند باری که خوردی پس چرا نمردی؟

من مثل تو قاتل نیستم.

-خفه شو!

چهره اش سرخ شده بود ودست هاش مشت.

پوزخندی زدم و بازهم ادامه دادم:

_دفعه ی آخرت بود حتی نوک انگشتت به من خورد فهمیدی؟

هروقتم به نفعت نیست من باید ساکت شم؟ نه این طور نیست، بشین و حقیقت هارو گوش کن!

تو وجدان نداری، باعث مرگ یکی شدی و خودت بدون هیچ عذاب وجدانی نشستی زندگیت رو می کنی ولی اون زیر خاکِه!

با حرص مشتی توی دیوار کوبید و داد زد:

تو چی می دونی از حالِ من؟

وجدانی که می گی نیست داره من رو می کشه!

کاش نبود!

من هرشب با عذاب وجدان می خوابم،

کابوس می بینم، به لطف تو من داره باورم می شه واقعا قاتلم! در صورتی که این طور نیست!

انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم و بین حرفش پریدم:

اصلا، اصلا سعی نکن خودت رو بی گناه جلوه بدی!


romangram.com | @romangraam