#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_38


امیدوارم که زیاد منتظرم نذاره چون واقعا صبرم زیاد نبود و می ذاشتم و می رفتم.

چیزی نگذشت که گارسون کنارم‌ حاضر شد و در حالی که دفترچه کوچیکی دستش بود با لبخند گفت:

خوش امدید چی میل دارید؟

-قهوه تلخ.

-همین؟

سری تکون دادم که چشمی گفت وبعد ازنوشتن سفارشم ازم دور شد.

همون لحظه دوباره چشم به در دوختم که قامت شایان ظاهر شد.

عینکی که به چشم هاش زده بود رو از روی چشم هاش برداشت و با چشم‌ دنبالم گشت، من هم تکونی به خودم ندادم و منتظر شدم خودش پیدام کنه که بعد از چند ثانیه روی صورتم مکث کرد و به طرفم‌ قدم برداشت.

دوست داشتم بهش می گفتم آفتاب بدم خدمت تون؟

از عینک زدن اونم توی هوای غیر آفتابی اصلا خوشم‌ نمی اومد.

صندلی روبه روییم رو عقب کشید، روش نشست و لبخند کمرنگی زد:

سلام عرض شد.

سری تکون دادم و با جدیت جواب دادم:

علیک.

بااینکه انتظار داشتم با این لحنم اونم جدی شه لبخندش پر رنگ تر شد:

خب حالا بگو، دلیل دیدارمون؟

بدون مقدمه گفتم:

واسه چی کمکم کردی؟

تک خنده ای کرد:

باید دلیلی داشته باشم؟

دیدم احتیاج به کمک داشتی کمکت کردم، مشکلش چیه؟



لبخند تمسخر آمیزی زدم و به سمتش خم شدم:

هی می خوام بگم من بدبینم، ولی تو با رفتارت این طور نشون نمی دی!

لبخندش پررنگ تر شد و خواست چیزی بگه که گارسون با قهوه به طرف میز اومد و روی میز قرارش داد که شایان گفت:

یکی دیگه هم از همین بیارین.

گارسون چشمی گفت و ازمون دور شد،

خواستم فنجون سفید رنگ قهوه رو بردارم که دست شایان زودتر روش نشست و چشمکی زد:

این رو من بخورم تازه از راه رسیدم خستم، بعدی رو ایشالا شما.

و بالبخند فنجون رو بالا گرفت:

با اجازه.

وجرعه ای ازش نوشید، با حرصی که توی چشم هام آشکار بود نگاهش کردم.

یک آدم چقدر می تونست پرو باشه؟

یک طوری رفتار می کنه انگار دوست صمیمی اش بودم و سال ها بود که من رو می شناخت.

پنجه هام رو روی میز دایره شکل کافه در هم قفل کردم و بهش خیره شدم که با همون لبخند گفت:

خب، نگفتی، مگه من چطور رفتار می کنم؟

ابرویی بالا انداختم و جواب دادم:

تو رفتار می کنی! من باید بگم؟

فنجون قهوه رو آروم روی میز قرار داد، به سمتم خم شد و گفت:


romangram.com | @romangraam