#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_37

از کنار پا تختی بلند شدم، سیوشرت مشکیم رو از آویز برداشتم، بعد از پوشیدنش با گذاشتن کارت توی جیب سیوشرت از اتاق خارج شدم.

پله هارو دوتا یکی رد کردم و از در خروجی هال خارج شدم.

دست هام رو توی جیبم فرو کردم واز خونه خارج شدم.

به طرف موبایل فروشی که همین نزدیکی ها بود قدم برداشتم؛ پول زیادی توی کارتم نبود ولی خب واسه موبایلی که من می خواستم کفاف می داد.

تا مغازه پیاده تقریبا ده دقیقه ای راه بود.

بارسیدن به مغازه پشت ویترین ایستادم و به موبایل های متفاوت پشتش نگاهی انداختم.

چه فرقی می کنن آخه وقتی همه یک کار رو انجام می دن؟

تنها فرقشون دوربینشون و مدلشونِ دیگه وگرنه باهمشون می شه زنگ زد و پیام داد.

شونه ای بالا انداختم و وارد مغازه شدم

و سلام آرومی دادم.

با توجه به مقدار پولم موبایل سامسونگی رو برداشتم، یک سیمکارت هم همین طور همونجا امتحانش کردم، وقتی از سالم بودنش مطمئن شدم کارت روبه سمت فروشنده گرفتم و گفتم:

رمزش 1285.

سری تکون داد وبا کشیدن کارت رسید و کارت رو به دستم داد:

مبارکتون باشه، خیرش رو ببینید.

سری تکون دادم از مغازه خارج شدم.

شماره شایان رو که هنوز توی کف دستم بود ولی کمرنگ شده بود رو توی موبایل وارد کردم، دکمه ی تماس رو زدم و منتظر موبایل رو درگوشم قرار دادم.



بعد از خوردن چند بوق صدای جدی اش توی موبایل پیچید:

بله؟

بدون هیچ حرف اضافه ای گفتم:

باید ببینمت.

لحن صداش نرم شد:

معرفی‌نمی کنی؟

سوال پیش اومده این بود که چرا لحن صداش آروم شد؟

بیخیال شدم و جواب دادم:

دنا ام، همونی که منجیش شدی!

-فهمیدم ولی دلیل دیدارمون چیه؟

کلافه از سوال هاش جواب دادم:

هروقت دیدمت بهت می گم، اگه می تونی الان بیا کافه...

-اوکی، می بینمت.

بدون هیچ حرف دیگه ای قطع کردم، چقدر راحت قبول کرد!

هی می خوام بگم رفتارش شک بر انگیزه ولی باز می گم‌ شاید من خیلی بدبینم!

شونه ای بالاانداختم و با گرفتن تاکسی به سمت کافه رفتم.

خب اولش باید ببینم این فقط به خاطر حس انسان دوستانه اش اینکارو کرده یا کاسه ای زیر نیم‌ کاسه بوده!

ولی خب مطمئنا اگه هم یک قضیه ای پشتش باشه نمی آد بگه بود!

ولی خب امتحان کردنش که ضرری نداشت، اگه به رفتارش شک کردم پی قضیه رو می گیرم تا ببینم چی پیش می آد.

نمی دونم چقدر گذشت که با شنیدن صدای راننده که خبر از رسیدن می داد کرایه اش رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.



بدون هیچ مکثی وارد کافه شدم، به طرف میز خالی که کنار دیوار شیشه ای کافه بود رفتم، صندلی خالی رو عقب کشیدم و روش نشستم.

آرنج دست هام رو روی میز قرار دادم و پنجه هام رو در هم قفل کردم و منتظر به در ورودی کافه خیره شدم.

romangram.com | @romangraam