#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_36


نگفتی؟

-چی رو؟

سعی می کردم بحث رو طولش بدم تا قرص کاملا اثرش رو بذاره.

لبخندی زد و جواب داد:

سعی داری چیکار کنی دنا؟ چی توی سرت می گذره؟

-هیچی.

باصدای تقریبا بلندی خندید و وقتی که آروم شد رو به منی که با خونسردی نگاهش می کردم گفت:

لاف نزن دختر،من تو رو می شناسم، دوستی گرگ بی طمع نیست.

یک تای ابروم رو بالا انداختم و جواب دادم:

من گرگم؟ به خواهرت می گی گرگ؟ نچ نچ نچ، جای تاسف داره!

دوباره خندید:

داری کشش می دی تا به یک چیزی برسی، این رو از چشم هات می خونم دنا.

-خوبه.



روی تخت دراز کشید و ودستش رو روی سرش گرفت و باصدای آرومی نالید:

چرا انقدر سرم گیج میره؟ چرا انقدر خوابم می آد؟

لبخندی زدم و روی تخت نشستم، این قرص زیاد به دانیال نمی ساخت و باعث سرگیجه اش هم می شد، من هم همین طوری بودم، حتی بدتر!.

من اگه این رو می خوردم به علاوه ی سرگیجه دچار حالت تهوع هم می شدم!

چشم های دانیال کم کم داشت روی هم می افتاد و باصدایی که به زور از ته گلوش در می امد گفت:

چی کار کردی دنا؟ چی ریخته بودی توی اون لعنتی؟

اون خواب آوره بود نه؟ اونی که هردومون بهش حساسیم.

پوزخندی گوشه ی لبم نشست و جواب دادم:

بخواب دانیال، خودت رو اذیت نکن، آفرین.

-چرا اینکار رو کردی؟

چون می دونستم حالش به اندازه ی من بد نمی شه اینکار رو کردم، هرچی نباشه برادرم بود، مطمئنا بلایی سرش نمی آوردم با یکم خوابیدن حالش جا می اومد، فقط امشب رو فراموش می کرد.

باصدای آرومی زمزمه کردم:

درست حدس زدی، من به فکر تو نیستم، من به فکر خودم، سوالات توی ذهنم و جوابایی که دنبالشونم هستم، اوکی؟.

خواست چیزی بگه که فشار خواب بهش اجازه نداد و کم کم چشم هاش روی هم افتاد.

از روی تخت بلند شدم و موبایلش رو از کنارش برداشتم،انگشت شصتش رو روی فینگر موبایل زدم که باز شد، لبخندی زدم و وارد مخاطبینش شدم و اسم شایان رو سرچ‌ کردم فقط دوتا فرد به اسم شایان توی موبایلش ذخیره بود، با دیدن شماره ی شایان خودم که هنوز توی موبایلش ذخیره بود لبخندم جمع شد و دستم رو به میز گرفتم، هروقت که یادم می افتاد انگار بدنم شل می شد.

به زور نگاه از اون شماره گرفتم و روی بعدی رو لمس کردم، مطمئنا همین بود دیگه!

خود کاری از روی میزش برداشتم، شماره رو کف دستم یادداشت کردم و گوشیش رو به حالت اول و سرجای اولش برگردوندم.

و در آخر نگاه کوتاهی به دانیال که غرق در خواب بود انداختم.

از اتاقش خارج شدم و به در تکیه زدم؛ نگاهی به شماره ی توی دستم انداختم و زیر لب گفتم:

دیگه وقتش رسیده بریم سراغ تو منجی مرموز.



به طرف اتاقم قدم برداشتم و واردش شدم، یک دست لباس بیرون از کمدم خارج کردم و بعد از پوشیدنشون موهام رو بالای سرم جمع کردم و شالی رو آزادانه روی موهام انداختم.

کنار کشوی پا تختی ام خم شدم، اولین کشو رو باز کردم و همین طور که وسایل داخلش رو کنار می زدم زیر لب با حرص زمزمه کردم:

این کارتِ لعنتی کو؟

که همون لحظه چشمم بهش خورد، لبخند کمرنگی زدم، کارت رو برداشتم و کشو رو بستم.


romangram.com | @romangraam