#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_35

حالا زهرا این خواب آور هارو کجا گذاشته؟

در کابینتا رو باز کردم و همون طور که داشتم می گشتم زیر لب زمزمه کردم:

کجاست این لعنتی؟

با صدایی که از پشت سرم اومد ترسیده سرجام خشک شدم:

داری دنبال چی می گردی دنا جان؟



با شنیدن صدای زهرا کسی که توی کارهای خونه کمک می کرد نفسم رو آسوده بیرون فرستادم و به سمتش برگشتم و جواب دادم:

شِکَر، آره شکر می خوام‌ بریزم توی آب میوه، حس می کنم شکرش کمه.

متعجب نگاهم کرد و جواب داد:

خب عزیزم شکر که اینجاست.

‌و بادست به کنار جا ادویه ای اشاره کرد که نگاهی به شکر انداختم:

آها مرسی.

لبخندی زد:

من می رم، خانوم کارم داشت یا چیزی خواستی صدام کن.

سرم رو تکون دادم و با رفتنش دوباره شروع کردم به گشتن که با دیدن شیشه ی کوچیکش پشت ظرف حبوبات برش داشتم و با حرص زمزمه کردم:

آخه اینجاهم شد جایِ این؟

سر شیشه اش رو باز کردم، یک دونه قرص بیرون آوردم و شیشه رو سرجاش برگردوندم، قاشقی برداشتم و با پشتش قرص رو توی ظرفی پودر کردم و توی یکی از لیوان ها ریختم و با همون قاشق توش حل کردم.

بعد از تموم شدنش با همون قاشق لبه ی لیوان زدم و زیر لب زمزمه کردم:

بخور نوش جونت دانیال جان.

لیوان ها رو توی دستم گرفتم و به سمت پله ها و از اونجا هم به اتاق دانیال پا تند کردم.

دم در اتاقش مکث کردم و چهره ی جدیم رو روی صورتم برگردوندم که یک وقت شک نکنه که دنایی که تا الان توی صورت من هم به زور نگاه می کرد چه طور شده واسه ام نوشیدنی آورده؟

البته حق هم داشت شک کنه اگه هم بکنه بی جا هم نبود!

چون دستم پر بود مجبورا لبه ی لیوان رو آروم به در کوبیدم که صداش اومد:

بیا.

نفسم رو کلافه بیرون فرستادم، خوبه گفتی بیا! انگار مرض دارم در می زنم.

باصدایی که سعی می کردم بالا نره گفتم:

بیاو...دستم پره، بیا درو بازکن.



زیاد نگذشت که در باز شد و قامت دانیال پشتش ظاهر شد، متعجب به لیوان های توی دستم نگاه کرد که اخم هام رو از هم باز کردم، ولی چهره ی جدیم رو حفظ کردم:

می ری کنار یا نه؟

بدون هیچ حرفی کنار کشید که وارد شدم، داشتم لیوان ها رو روی میز می ذاشتم که دانیال گفت:

امروز چقدر من رو سورپرایز می کنی دنا!

درحالی که پشتم بهش بود پوزخندی روی لبم نشست، قرارِ بیشتر از اینا سورپرایز شی برادر!

به طرفش برگشتم و لیوانی که حاوی خواب آور بود رو به طرفش دراز کردم:

بیا بگیر این رو بخور، از بس حرص و جوش خوردی برات خوبه!

و پوزخندم پر رنگ تر شد که ابرویی بالا انداخت و لیوان رو از دستم گرفت:

مناسبتش؟

-نداره.

-تو از کی تا حالا به فکر منی؟

و یک نفس همه رو سر کشید که پوزخندم به لبخند تمسخر آمیزی تبدیل شد، جرعه ای از آب میوه رو نوشیدم و نگاهش کردم که روی تخت نشست و دوباره پرسید:

romangram.com | @romangraam