#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_34
من راحت ترین راه رو انتخاب کرده بودم، حداقل دردسر نداشت!
یکم دیگه زیر دوش آب سرد موندم، وقتی کاملا آروم شدم آب رو گرم کردم و بعد از شستن کامل خودم حوله رو دور تنم پیچیدم و از حمام خارج شدم.
لباس هایی رو که می خواستم بپوشم رو روی تخت گذاشتم، با حوله تنم رو خشک کردم، لباس هام رو پوشیدم و سشوار رو به برق زدم و مشغول خشک کردن موهام شدم.
همین طور که تو آینه به خودم نگاه می کردم مشغول فکر کردن هم بودم.
یک سوالی که برام پیش اومده بود این بود که شایان اولین بار که اومده بود و فرار کرده بود باز دوباره چرا برگشت؟
من اگه جای اون بودم مطمئنا بر نمی گشتم، مگه سرم درد می کرد که خودم رو توی دردسر بندازم و برم به کسی که نمی شناسمش کمک کنم؟ از کجا معلوم یک تله نباشه؟
نه من که این کار رو نمی کردم، انگار یک چیزی می لنگید! شاید هم من به همه چیز بدبین بودم و اون فقط قصدش کمک بود!
با داغ شدن سرم سریع سشوار رو از سرم دور کردم و با اخم به سشوار نگاه کردم از بس توی فکر غرق بودم و حواسم نبود که سشوار رو همین طور روی یک قسمت از سرم نگهش داشتم!
تصمیم گرفتم اول موهام رو خشک کنم بعد به این چیز ها فکر کنم و همین کار رو هم انجام دادم و روی تخت نشستم.
اصولا انسان رُکی بودم، چی بهتر از این که برم رو در رو دلیل کمکش رو بپرسم؟
حتما اون هم باخودش میگه دختره بهش خوبی نیومده می آد باز خواستم هم می کنه!
ولی درهرصورت من به یک چیزی شک می کردم باید تا آخرش رو متوجه می شدم.
مثل کار راستین تا سر از کارش در نمی آوردم دست از سرش برنمی داشتم، می شدم بلای جونش و تا آخر دنبالش راه می افتادم تا ببینم اون روز منظورش از پولدار های توی خیابون چی بود؟
واسه چی مردم رو می ترسوند؟
چرا نمی خواست کسی وارد اونجا بشه؟
خلاصه باید جواب همه ی این سوال هام رو می گرفتم.
خواستم گوشیم رو بردارم و یک نگاه بندازم که یادم افتاد پیشِ راستین و من نیاوردمش!
با حرص پوفی کشیدم و سرم رو به تاج تخت تکیه دادم، باید دراولین فرصت یک موبایل می خریدم.
الان هم می خواستم برم یک آدرسی یا شماره ای از اون پسرِ شایان بگیرم، فکر کنم دانیال بدونه کجاست.
با همین فکر از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق دانیال رفتم و پشت در مکث کردم، الان در بزنم یا همین طوری وارد شم؟
ای خدا! سر چه موضوعی هم دارم فکر می کنم! اصلا هر دو روباهم انجام میدم.
اول تقه ای به در زدم و در رو باز کردم و وارد شدم که با دانیال که روی تخت نشسته بود و داشت با گوشیش ور می رفت مواجه شدم.
نگاه متعجبش رو بهم دوخت و در حالی که سعی داشت لبخندش رو جمع کنه گفت:
وقتی همین طوری بدون اینکه بگم می آی تو واسه چی در می زنی؟
سعی کردم چهره ی جدی به خودم بگیرم و شونه ای بالا انداختم:
عرض ادب بود، حالا این ها رو ولش کن، اون پسره بود شایان، بهت زنگ زد، ازش شماره ای چیزی داری؟
در کسری از ثانیه اخم هاش در هم رفت و روی تخت نشست و پرسید:
تو با اون پسرِ چیکار داری؟
منم مثل خودش اخم هام رو درهم کشیدم و جواب دادم:
تو با اونش کار نداشته باش داری یا نه؟
وقتی ندونم چی کار داری دلیلی نداره شماره ی یک پسری که معلوم نیست کی هست رو بهت بدم.
با حرص به درکی گفتم و از اتاقش خارج شدم و در رو به هم کوبیدم.
زیر لب لعنتی زمزمه کردم و پام رو روی زمین کوبیدم، حالا چطوری شمارش رو گیر بیارم؟
خواستم به اتاقم برگردم، که فکری به ذهنم رسید، لبخند خبیثی روی لب هام نشست و عقب گرد کردم و با دو از پله ها پایین رفتم.
به پایین پله ها که رسیدم مکث کردم و یک دور با چشم هام دور تادور خونه رو گشتم که کسی پایین نباشه.
وقتی از نبودن بقیه مطمئن شدم با همون لبخند وارد آشپزخونه شدم و از یخچال پارچ آپ پرتغال رو بیرون آوردم و دوتا لیوان حاضر کردم و توشون آب پرتغال ریختم.
بشین نگاه کن دانیال خان، وقتی دارم با زبون خوش بهت میگم شماره رو بده و نمی دی به این روز می افتی عزیزم!
romangram.com | @romangraam