#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_33

بسه شاهرخ! ادامه نده.

بابا توی چشم هام‌ نگاه کرد:

چرا؟ بذار بگم بذار بفهمه حقیقت هارو، بذار یادش بیاد و حالیش شه داره چیکار می کنه!

به خاطر چی و کی سال هاست مارو مقصر می دونه؟

سال هاست آبرومون رو پیش همه ی فامیل برده، به خاطر این بچه نمی تونیم هیچکس رو دعوت کنیم چون همه چیز رو زهرمون می کنه و آبرومون رو می بره!

همه نوع بی احترامی بهمون کرده دیگه چی کار می خواد بکنه؟

هرکی از راه میرسه میگه دخترت دیوونست!

روانیه، ببرش پیش روانشناس.

در صورتی که دختر من مشکلی نداره و مشکلش ماییم ما بی تقصیر مقصریم؟

بابا می گفت و هر لحظه به خشم من افزوده می شد، من روانی بودم؟ به من می گفتن دیوونه؟ آره دیگه!

پس بگو چرا من رو به زور می بردن آزمایش و دکتر فقط به خاطر حرف مردم!

دیگه هیچ‌کنترلی روی صدام نداشتم:

خوشبختی؟ تو خوشبختی منو می خواستی؟

منو نخندون، تو به خاطر خوشبختی من حاضری یکی بمیره؟

ولی جالب اینجاست که خوشبختی هم نبود!

تو من رو تبدیل به بدبخت ترین آدم روی زمین کردی! داشتی می دیدی، داشتی می دیدی من با شایان چقدر خوشحال بودم.

اگه راضی می شدی ما ازدواج کنیم، ما فرار نمی کردیم باعث همه چیز تویی...فقط تو.

اونم به بهونه ی اینکه صلاحم رو می خوای!

من کِی، من کی به شما بی احترامی کردم؟

چون نخواستم با قاتل های عشقم هم کلام بشم بی احترامی بود؟

ازکجا معلوم کسی هم که با ماشین به شایان زد یکی از آدمای تو نبوده باشه؟

همون لحظه حرفم مساوی شد با نگاه خشمگین بابا و سیلی محکمی که روی گونه ی چپم خوابونده شد.



صورتم به سمت مخالف برگشت و کم کم پوزخندی روی لب هام شکل گرفت. صدای ناباور مامان بلند شد:

شاهرخ!

دانیال به سمت بابا رفت و باصدای تقریبا بلندی گفت:

بابا! چیکار کردی؟

بابا باخشم زیاد نگاهم می کرد اخم هاش رو بیشتر درهم کشید و جواب داد:

حدش رو بهش فهموندم، باید بفهمه چطوری باید با پدرش رفتار کنه!

انقدر لی لی به لالاش گذاشتین لوس شده.

من لوس شده بودم؟ معمولا از محبت زیاد لوس می شدند نه؟ من کی محبت زیاد دیده بودم؟

سرم رو به طرفش برگردوندم و با خشم نگاهش کردم و چیزی نگفتم یعنی نمی تونستم بگم.

همین سکوت از صد تا حرف بهتر بود. بدون این کلمه ای حرف بزنم از کنارشون گذشتم، با بالا رفتن از پله ها وارد اتاقم شدم و در رو محکم به هم کوبیدم.

روبه روی آیینه ایستادم و به چهره ام خیره شدم.

موهام به هم ریخته از شال بیرون زده بودن و یک طرف صورتم قرمز و تقریبا می سوخت.

پوزخندی به چهره ام زدم نگاه حال و روزم رو!

به سمت حمام رفتم و بعد از در آوردن لباس هام توی رختکن زیر دوش رفتم.

دوش آب سرد رو باز کردم و زیرش ایستادم؛ قطره های آب از روی سرم گذر می کردن و روی صورتم می ریختن. چشم هام رو بستم و سرم رو کمی بالا گرفتم تا آب سرد اون حس و حال بد رو ازم دور کنه، سردیش تنم رو می لرزوند ولی من فقط اینطوری آروم می گرفتم.

وگرنه باید یک چیزی رو به هم می ریختم یا می شکوندم، این حس جور دیگه ای سرکوب نمی شد!

حس حرص از همه چیز و همه کس، انگار دلت می خواست هرچیزی که جلوته رو داغون کنی تا آروم بگیری!

romangram.com | @romangraam