#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_32


من داشتم چیکار می کردم؟

گناه مامانم چی بود؟



ولی باز هم خودم رو نگه داشتم، چیزی نگفتم و خودم رو توی آغوشش حل کردم.

یادم‌ نمی آد آخرین بار کی مامانم رو بغل کردم، دوماه پیش؟

یک سال پیش؟ دوسال پیش؟

نمیدونم واقعا نمیدونم!

عطر مادرم رو با لذت توی بینیم کشیدم، واقعا که بوی مادر و بغلش رو با هیچ چیزی نمیشد عوض کرد، تک بود، خاص بود و آرامش بخش.

هر چیزی بود که خیلی خوب بود، من چه طوری این همه مدت از مادرم دور بودم؟ چرا اون رو مقصر می دونستم؟منطقم کجا رفته بود؟

باصدای بابا از بغل مامان خارج شدم و بی تفاوت نگاهش کردم.

مامان مقصر نبود اون که بود!

اون که توی ماشین نشسته بود، اون بود که دانیال رو فرستاد گفت هرطور شده بیارش حتی شده پسره رو به قصد کشت بزنی!

دانیال خودش گفته بود یک روز که بحث کردیم عصبی شد و همه رو لو داد از اون روز بیشتر و بیشتر از بابا فاصله گرفتم، خیلی بیشتر!

به بابا نگاه کردم تار موهای سفیدش خیلی زیاد شده بود ولی جوگندمی بودن. نگاه غمگینش رو بهم دوخت:

تو بغل بابات نمیای؟ این چه کینه و نفرتیه دنا؟ به خاطر پسر مردم که الان سینه ی قبرستونه سال هاست مارو خانواده ی خودت نمی دونی، چرا؟

پوزخندی زدم و قدمی به سمتش برداشتم:

چرا؟ تازه می پرسی چرا؟

-دنا دخترم چرا منطقی فکر نمی کنی؟

ما چون به فکر تو بودیم شدیم مقصر؟

آخه کدوم آدم عاقلی میخواد دخترش با یک پسر غریبه ی بی سر و پا فرار کنه؟

مطمئنا هرکی باشه جلو دارش می شه!

من واسه چی نباید اینکارو می کردم؟

خنده ی عصبی کردم و با انگشت به سینه ی بابا زدم و باصدای بلندی فریاد زدم:

ولی اینکار تو باعث مرگ شایان شد می فهمی؟

و بعد باصدای آروم تری ادامه دادم:

ولی نه! تو همین رو می خواستی!

خودت به دانیال گفتی به قصد کشت بزنش ولی دنا رو بیار مگه نگفتی؟

مگه تو نبودی؟



هیچی نگفت، سکوت کردو فقط‌ با اخم کم رنگی نگاهم کرد.

از این سکوتش فهمیدم همه ی حرف های دانیال درست بود.

پوزخندی زدم و خواستم از کنارش رد شم که محکم بازوم رو گرفت‌، به سرجام، یعنی رو به روی خودش برم گردوند و با اخمی که غلیظ تر شده بود گفت:

وایسا دخترم وایسا، یک حرفی زدی جوابشم بشنو.

پدرومادر اگه پاش برسه بخاطر صلاح و خوشبختیِ فرزندشون دست به هرکاری می زنند، چون به هیچی جز خوشبختی فرزندشون فکر نمی کنن؛ من گفتم ولی دانیال نزد، زد؟

جز چندتا ضربه ی کوچیک کاریش نداشت!

اون خودش دنبالت اومد مگه ما گفتیم بیاد؟ ما بهش گفتیم پی دخترمون رو بگیر؟

مگه ما زیرش گرفتیم که ما مقصریم؟

اشتباه از اون بچه بود، نباید دنبالت می اومد، اون مشکل ما نیست دنا!

با خشم و عصبانیتی بی اندازه نگاهش می کردم، مامان که این وضع رو دید به سمت بابا رفت:


romangram.com | @romangraam