#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_31

شاید باعثش من بودم، شاید هم اون ها!

نمی دونم واقعا هیچی نمی دونم!

همون طور که در ماشین رو باز می کردم تا پیاده شدم روبه کیمیا گفتم:

ممنون بابت همه چیز.

لبخندی زد و پلک هاش رو روی هم فشرد:

خواهش می کنم.

دیگه حرفی نزدم و از ماشین پیاده شدم، جلوی در حیاط ایستادم و نفس عمیقی کشیدم، دستم رو بالا آوردم تا دکمه ی آیفون رو فشار بدم اما بین راه مکث کردم، هنوز هم تردید داشتم برای بعد از یک ماه به خونه برگشتن!

ولی دل رو به دریا زدم و نوک انگشتم رو روی دکمه ی آیفون فشردم، چند ثانیه بعد صدای دانیال توی آیفون پیچید:

کیه؟

با لحن جدی جواب دادم:

باز کن.

-دنا؟

و بعد صدای تیک که نشون از باز شدن در می داد بلند شد.

آروم در رو به جلو هل دادم و وارد حیاط شدم، دست هام رو توی جیب های مانتوم فرو بردم وباقدم های آروم ولی بلند به طرف در هال رفتم.

جلوی در ایستادم و بعد از چند ثانیه مکث دستم رو روی دستگیره گذاشتم و آروم به طرف پایین کشیدمش.

درهمون لحظه قامت مامان، بابا و دانیال رو به روم ظاهر شد، بدون هیچ حرفی و بی تفاوت بهشون زل زدم.

از ته دل دلتنگ همشون بودم ولی نمی خواستم نشون بدم.



درهمون لحظه صدای گریه ی باصدای مامان بلند شد و من رو محکم به آغوشش کشید و لابه لای گریه هاش باصدای گرفته ای گفت:

آخه تو کجا بودی عزیزم؟دپاره ی تنم، نگفتی...نگفتی یک مادری اینجا داری که از دوریت دق می کنه و می میره؟

من یک ماه بیشتر روی ماهتو ندیدم پاره ی تنم؟ همه چیزم.

و دوباره لرزیدن شونه هاش رو حس کردم خیلی دلم می خواست بگم خدا نکنه ولی نمی تونستم و فقط می دونستم توی دلم بگم جوری که فقط خودم و خدا بشنویم.

با این حرف های مامان فهمیدم که من هم خیلی دلتنگش بودم، من از همه سرد شده بودم ولی هنوزم با حرف های مامان سست می شدم، دلم خیلی زود براش تنگ می شد با ناراحت دیدنش قلب من هم فشرده می شد ولی چه فایده؟

این غرور و کینه ای که از اون موقع گریبان گیرم شده بود، مانع می شد.

ولی دست هام رو بالا آوردم و پشتش گذاشتم و باصدای آرومی گفتم:

امدم دیگه!

خودم نرفتم، دزدینم حتما پسرتون بهتون گفته نه؟

مامان از بغلم خارج شد و در حالی که دست هاش رو قاب صورتم می کرد گفت:

آخه من قربونت برم چرا خطر کردی مادر؟

اگه خدایی نکرده اتفاقی برات می افتاد من چی کار می کردم دنا؟

و اشک هاش باشدت بیشتری روی گونه هاش ریختن‌، نتونستم دیدن اشک هاش رو تحمل کنم، از سنگ که نبودم!

دستم رو روی گونه اش کشیدم، اشک هاش رو پاک کردم و گفتم:

گریه نکن اینجام، اتفاقی هم واسم نیوفتاده خب؟

لبخند کم رنگی روی لب های مامان نشست و گفت:

می دونستم، دنا می دونستم دختر من توی دلش چیزی نیست و هنوز مادرش رو دوست داره.

و دوباره توی آغوشش کشیده شدم،

مگه می شد دوستش نداشته باشم؟ اون هم مادرم رو؟

نمی شد، امکان نداشت، مامان هم قربانی کار بابا و دانیال شده بود و مجبورا این بدخلقی های من رو متحمل می شد.

شاید باید با مامان بهتر و منطقی تر رفتار می کردم، تقصیر اون چی بود؟

بابا دانیال رو فرستاد دنبالم خودشم با ماشین منتظرمون ایستاد مامان که از چیزی خبر نداشت!

romangram.com | @romangraam