#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_30


پاهام توان حرکت کردن نداشتن نمی دونم چند دقیقه مات و بی حرکت نگاه می کردم که باصدای داد و بیداد مردم به خودم امدم و با سرعت به طرفش رفتم. مردمی که دورش جمع شده بودن رو کنار زدم، اشک هام کامله گونه هام رو شسته بودن.

کنار جسم بی جونش زانو زدم و به صورتش می زدم و زجه می زدم که چشم هاش رو باز کنه ولی شایان چشم هاش رو بسته بود و حرکتی نمی کرد، هیچ حرکتی!



چندین و چند بار صداش زدم ولی اثری نداشت، شایان چشم های مشکیش رو باز نمی کرد، وقتی دیدم کاری ازم بر نمیاد سرش رو بغل گرفتم و باصدای بلند زیرگریه زدم، با امدن آمبولانس دانیال من رو به زور از کنارش بلند کرد؛ ولی اومدن آمبولانس هیچ فایده ای نداشت! شایان تموم کرده بود! من داغون شدم، شکستم.

از دانیال از همه زده شدم، دانشگاهم رو که تازه اولاش بود ول کردم تقریبا نوزده سالم بود که کارم هرروز گریه کردن شده بود.

تا به خودم اومدم تبدیل به یک آدم دیگه شده بودم، کسی که هیچی براش مهم نبود و به هیچی فکر نمی کرد، کلاس بوکس رو ادامه دادم، با این اخلاقم فقط کیمیا باهام موند و ولم نکرد.

بقیه با این دنای جدید تا نمی کردن یا بهتره بگم نمی تونستن تا کنن.

با اقوام هم رابطه ام رو قطع کرده بودم.

تقریبا دوسال پیش یا بیشتر دنا تموم شد و مرد، یکی دیگه جاش امد کسی هم که بهش زده بود فرار کرده بود وهیچ اثری ازش نبود و هنوز هم پیدا نشده!

اگه خانواده ام به خاطر بیکاری شایان بهش گیر نمی دادن و به ازدواجمون رضایت می دادن این طوری نمی شد یا حداقل می ذاشتن باهاش فرار کنم و دانیال رو نمی فرستادن اصلا اینطوری نمی شد، مقصرتموم این اتفاق ها خانواده ی من بودن نه کس دیگه ای!

کسی از خانواده ی شایان از این موضوع خبر نداشت، شایان دنبال من افتاده بود که تصادف کرد ولی خانوادش می دونستن ما داریم می ریم، مامان شایان زهرا و باباش علی هر دو راضی بودن ومن رو خیلی هم دوست داشتن و گفتن بریم خونه ی یکی از فامیل هاشون توی رشت و بعدش وقتی خانواده ی من عادت کردن بیایم.

با این حال باز هم باباش مخالف بود که من بی اجازه بیام ولی با اصرار های من و شایان راضی شد ولی بعد از مرگ شایان اون هم سکته کرد و فوت شد‌.



در نتیجه اون ها فکر می کردن این فقط یک تصادف ساده بوده و یک اتفاق.

من هر از گاهی به مادرش زهرا سر می زدم و با هم درد و دل می کردیم و یا سر مزار شایان می رفتیم.

باصدای بهت زده کیمیا از فکر خارج شدم:

دِنا؟چرا گریه می کنی عزیزم؟

سریعا دستم رو روی گونه های خیس شده ام کشیدم، این چندمین بار بود که غرق در افکارم گریه می کردم؟

سرجام صاف نشستم و جواب دادم:

بی خیال، چیز مهمی نیست!

کیمیا ناراحت نگاهم کرد، به سمتم خم شد و دستم رو توی دستش گرفت:

عزیزم، کاش انقدر خودت رو ناراحت نکنی، می گذره.

دنا تو خیلی قوی هستی، تو قوی ترین دختری هستی که تا الان دیدم، اگه من جای تو بودم مطمئنا مثل تو سرپا نبودم، یااصلا توی این دنیا نبودم من بهت ایمان دارم و میدونم توهم به خودت داری.

خیره نگاهش کردم و پرسیدم:

به من اعتماد داری؟

سرش به نشونه ی تایید تکون داد:

حتی بیشتر از خودم و به علاوه ی اون خیلی دوست دارم؛ دِنا تو باهمه ی این اخلاقای تندت بهترین دوست برای منی.

مهم قلبته که پاک تر از هرکسی هست که دیدم‌.

واقعا چه طور براش بهترین دوست بودم؟

مگه با این اخلاق های های تند و بد می شد بهترین بود؟

شاید کیمیا خیلی با بقیه متفاوت بود، نمیدونم!

چیزی نگذشت که توی بغلش کشیده شده شدم وبا صدای آرومی گفت:

دنا سعی کن اون اتفاق رو فراموش کنی. به خودت یک شانس دوباره بده، زندگی ادامه داره و تو خیلی قوی، مطمئن باش می تونی.

آروم زمزمه کردم:

نمی شه کیمیا، تمام زندگی من شایان بود، همه چیزم اون بود!



کیمیا فهمید هر چی بگه بازهم من حرف خودم رو می زنم پس بی خیال شد و بعد از نگاه کوتاه و غمگینی به من دوباره ماشین رو به حرکت در آورد.

شاید کیمیا بیشتر از خودم برام ناراحت می شد البته شاید!

نیم ساعت بعد من رو دم خونه رسوند؟ همونطور که توی ماشین بودم نگاهی اجمالی به خونه انداختم، باز به اینجا برگشتم، پیش خانواده ای که خیلی وقته که یادم نمیاد مثل خانواده واقعی بوده باشیم!


romangram.com | @romangraam