#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_29

نمی تونه چون می دونه اگه بلایی سر من بیاد یا ناپدید شم اول میان یقه ی خودشو می گیرن و می ره زندان، اونم اینو نمی خواد!

کیمیا چهره ی متفکری به خودش گرفت و درحالی که ماشین رو روشن می کرد گفت:

-با این چیزایی که تو می گی شخصیتش موزی به نظر می رسه!

با حرکت کردن ماشین زیر لب زمزمه کردم:

همینطوره.

و رو به کیمیا ادامه دادم:

منو ببر خونه.

-بالاخره تصمیم گرفتی بری خونه؟

اونم وقتی بیچاره ها رو از نگرانی کشتی؟

پوزخندی زدم:

نترس تاالان دانیال امارا رو داده.

-پس می خواستی نده؟

مطمئن بودم می گه، اون مثل تو نیست نمی خواد اونا رو نگران کنه.

زیر چشمی نگاه مشکوکی بهش انداختم و پرسیدم:

تو کی وقت کردی دانیال رو انقدر خوب بشناسی؟



حس کردم دستپاچه شد ولی لبخند مصنوعی زد و گفت:

خوب نمی شناسمش، همین طوری گفتم.

اون گفت ولی من باور نکردم.

دستی به موهای قهوه ایم کشیدم و با تردید پرسیدم:

کیمیا نکنه تو حسی به دانیال داری؟

چشم هاش گرد شد و باصدای بلندی جواب داد:

چی؟ نه! اینو از کجا درآوردی؟

سری تکون دادم:

خوبه! اصلا نمی خوام همچین چیزی باشه.

کیمیا زیر لب نیست آرومی زمزمه کرد، کف دست هاش رو برای پاک کردن عرقی که به نظرم از استرس بود به شلوارش مالید و دوباره فرمون رو به دست گرفت.

آرنجم رو لبه ی شیشه پنجره ماشین قرار دادم و در فکر فرو رفتم از وقتی از اونجا در امدم که تقریبا دو روزی می شد خونه نرفته بودم چون اون موقع حوصله ی سوال و جواب که این مدت کجا بودم رو اصلا نداشتم، اصلا!

فعلا رفته بودم و پیش کیمیا می موندم، چون مامان و بابای اون رفته بودن کرج پیش مامان بزرگش و کیمیا بخاطر دانشگاهش نرفته بود و این رفتنشون خیلی به نفع من بود.

باصدای آهنگ انگلیسی توی ماشین پیچید از افکارم خارج شدم و به کیمیا که غرق در رانندگی بود نگاه کوتاهی انداختم.

سرم رو به صندلی تکیه دادم و نفس کلافه ام رو بیرون فرستادم، واقعا از این زندگی خسته شده بودم جز کیمیا با کس دیگه ای ارتباط نداشتم و بااون اتفاق لعنتی توی اون روز بارونی از خانوادم هم زده شدم، اون ها مقصر مرگ شایان بودن و ازهمه بیشتر دانیال.



اون لحظات رو تک به تک یادمه، دست توی دست هم توی خیابون می دویدیم، داشتیم فرار می کردیم ولی بازهم می خندیدیم.

رسیده بودیم ترمینال، خواستیم سوار اتوبوس شیم و بریم که یکی از پشت صدام زد، اون دانیال بود، اون موقع ها خیلی دوسش داشتم.

شایان بهم گفت واینسیم و بریم ولی من گوش نکردم که ای کاش می کردم.

گفتم برادرمه نمی تونم، خیلی دوسش دارم همین که بهم رسید اولین کاری که کرد این بود.

یک سیلی خوابوند در گوشم وشروع کرد به بد و بیراه گفتن به شایان.

وقتی که شایان امد تا به خاطر زدن من یک چیزی بهش بگه دانیال مشتی توی صورتش‌خوابوند و دعواشون سرگرفت. اون وسط من از بس بهت زده بودم نمی دونستم باید چه کاری انجام بدم.

درهمون بین که شایان روی زمین افتاده بود و دستش روی بینیش بود خواستم خم شم ببینم چش شده که دانیال دستم رو کشید و با خودش کشون کشون برد. ولی نگاه من به شایان بود وقتی متوجه رفتنمون شد از جاش بلند شد دنبالمون دوید دانیال من رو به اون طرف جاده برد و در همین بین زیر لب چیزهایی رو زمزمه می کرد که نمی فهمیدم، می شنیدم ولی نمی فهمیدم‌ چون تمام هوش حواسم پیش شایانی بود که داشت دنبالم می اومد، وسط جاده داشت میدوبد که ماشین با سرعتی اومد و بهش زد.

شایان روی کاپوت ماشین افتاد و از اونجا روی زمین، غرق در خون بود. دانیال هم باشنیدن صدای ترمز ماشین ایستاد و بهت زده به اون صحنه نگاه کرد.

من...من مات بودم، نمی تونستم حرکتی کنم و برم ببینم چی شده!

romangram.com | @romangraam