#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_28


سپس بازوش رو ول کردم و گفتم:

راهتو بکش و برو.

ابروهای قهوه ای رنگش درهم شدند و با لحن جدی گفت:

منو تهدید نکن راستین ازخودتو تهدید های پوچت نمی ترسم و...

بین حرفش به سمتش رفتم دوتا بازو هاش رو گرفتم و محکم به درخت کوبوندمش که از درد لبش رو گاز گرفت. اخم هام شدید درهم بودند درهمون حالت سرم رو به طرف صورتش خم کردم و گفتم:

تهدید های پوچ آره؟

پس می خوای عملی شن، آره؟

از صدای دادم چشم هاش رو محکم روی هم فشار داد و در سکوت نگاهم کرد که باصدای بلند تری گفتم:

شیر فهم شدی یانه؟

-بسه ولم کن!

پوزخندی روی لب هام نشست خودم رو بهش نزدیک تر کردم و گفتم:





چی شد؟ تو که تا الان دم از شجاعت می زدی؟ ترسیدی کوچولو؟



با عصبانیت توی چشم هام نگاه کرد و با زانو ضربه ی محکمی توی شکمم زد که بخاطر شدتش ولش کردم و دستم رو روی شکمم گذاشتم، همون طور که عقب عقب می رفت گفت:

برمی گردم راستین، برمی گردم تا سر از کارت در بیارم و گرنه تا الان لو می دادمت.

وقتی از شوک ضربه خارج شدم خواستم دنبالش برم که پشیمون شدم مگه اون کیه که من بخوام دنبالش بدوئم؟

دیگه جرئت نمی کرد این طرفا پیداش بشه همش لاف بود.

پس بی خیال شدم، داخل اتاق برگشتم و روی تخت دراز کشیدم.

از زندگی من کوفتی تر و مزخرف تر وجود نداشت، نمی تونستم کار بگیرم چون اینجا خالی می موند و دوباره می افتاد دست همونا.

نمی تونستم یک زندگی معمولی داشته باشم و راحت اینور و اونور کنم و اگه هم می فهمیدن اینا کار من بود توی زندان می افتادم ولی من همه ی اینا رو به جون خریده بودم و پا توی این راه گذاشته بودم.

اگه دنا؟ اون دختره ی لعنتی پیداش نمی شد خطر زندان رفتن منو تهدید نمی کرد، اگه اون بگه همه چی تموم میشه همه ی زحمت هام به خاطرش به باد می رفت.

با این فکر تیز روی تخت نشستم باید یک جوری دهنش رو می بستم اما چطوری؟

نمی تونستم دوباره ببندمش به یک جا یا بدزدمش چون مطمئنا الان به چند نفر گفته بود من آدمم و به محض ناپدید شدنش یقه ی من رو می گرفتن پس باید یک فکر دیگه می کردم، خودش گفت می خواد ببینه واسه چی این کار رو می کنم و برای همین لو نداده یعنی اگه می فهمید لو نمی داد؟

اصلا فهمیدنش چه سودی به حال اون داشت از کجا معلوم بعد از فهمیدنش نمی رفت پیش پلیس؟

با خشم از روی تخت بلند شدم و با حرص ظرف هایی که روی سَکو بود پایین انداختم و دادی از سر خشم کشیدم کار من به کجا رسیده که باید لنگ یک دختر بچه باشم؟



****دِنا****



با لبخند کوچیکی گوشه ی لبم به در پارک خیره شدم، مطمئن بودم که تا الان خیلی عصبیش کرده بودم ولی خوب بود کم کم باید عادت می کرد من اگه دِنا بودم تا دلیل این کارش رو نمی فهمیدم دست ازسرش بر نمی داشتم.

فعلا هم قصد لو دادنش رو نداشتم چون اون طوری نمی فهمیدم مشکلش چیه.

پوزخندی زدم و باقدم های آروم به سمت ماشین کیمیا که یکم دورتر پارک شده بود رفتم و سوار ماشین شدم که کیمیا بانگرانی نگاهم کرد و پرسید:

سالمی؟

-می بینی که!

مگه قرار بود چیزیم بشه؟

شونه ای بالاانداخت:

چمیدونم والله، از این پسری که تو می گی بعید نبود دوباره بگیرِ تورو زندونی کنه!

پوزخندی زدم و درحالی که از پنجره به پارک نگاه می کردم گفتم:


romangram.com | @romangraam