#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_26
کلا بساط هر روزمون همین بود، نصف به نصف پول میزاشتیم و از تولیدی شال می خریدیم؟ توی جاهای شلوغ میفروختیم و درآمد هر روز روهم باهم نصف می کردیم یعنی شریک بودیم؛ هم شریک هم دوست.
باصدای مهدی نگاهم رو بهش دوختم:
همش وایسا به اون دیوار تکیه بزن خب؟
یک وقت نیای اینجا وایسی کمک من!
تک خنده ای کردم و با دو قدم بلند خودم رو کنارش رسوندم:
حالا خوب شد؟
-بهتر شد.
جوابی بهش ندادم و لبه ی کلاهم رو پایین تر کشیدم.
همین طور مشتری ها می اومدن و می رفتن امروزم داشت خوب پیش می رفت فقط بدترین جاش این بود که برای دو قرون پول چونه ی تخفیف می زدند.
تقریبا هوا داشت تاریک میشد که مهدی با خوشحالی گفت:
ایول پسر امروزم خوب در آوردیم.
-چقدر شد؟
-سیصد، البته نصف شال ها مونده.
-مهدی همچین گفتی خوب شد که گفتم الان چه قیمتی میگی!
در حالی که خم می شد تا همه رو توی ساک بریزه جواب داد:
برو به همینم خداروشکر کن، پول اسم نداره تو این کار کمتر از این گیرت نیاد بیشتر نمیاد.
درحالی که به سمت موتور می رفتم گفتم:
بجنب بریم به شب نیوفتیم.
حضورش رو کنارم حس کردم و به طرفش برگشتم که همین طور که پول ها رو می شمرد گفت:
وایسا پولتو بدم بعد بریم.
سرم رو تکون دادم که چند ثانیه بعد پول ها رو به طرفم دراز کرد:
اینم مال امروز، دیگه بریم.
زیر لب تشکری کردم و پول رو توی جیبم گذاشتم و سوار موتور شدم.
بعد از اینکه روشنش کردم مهدی هم پشت نشست وقتی مطمئن شدم نشسته گاز موتور رو گرفتم و به سمت خونه ی مهدی حرکت کردم.
با رسیدن به خونه اش ترمز گرفتم که از موتور پایین امد و ضربه ای به شونه ام زد:
-فردا می بینمت.
سری تکون دادم که لبخندی زد و داخل خونه شد؛ من هم گاز موتور رو گرفتم و به سمت پارک رفتم.
از در پشتی وارد شدم، موتور رو پارک کردم و از لابه لای درخت ها رد شدم و داخل اتاق شدم.
پوزخندی زدم هنوز هم تخت بهم ریخته بود و ظرفای غذایی که دیشب خوردیم روی ظرفشویی.
چه انتظاری داشتم؟ این که تا آخر بمونه؟
خب معلوم بود که می رفت وفرار می کرد؛ خیلی دختر زیرکی بود!
بیخیال شدم، سیوشرت و کلاه رو دراوردم و باخستگی روی تخت نشستم. ساعدم رو روی پیشونیم گذاشتم، دیگه نمی تونستم چشم هام رو باز نگه دارم بنابراین با کشیدن ملحفه روی سرم به خواب عمیقی فرو رفتم.
صبح با صدایی که از موبایلم می اومد یکی از چشم هام رو باز کردم و دستم رو از زیر پتو بیرون اوردم و موبایل رو از بالای سرم برداشتم تا نگاهم به صفحش افتاد باشدت از جامپریدم!
این وقت صبح کی بود اینجا؟
سریعا ملحفه رو کنار زدم، ازروی تخت بلند شدم و با گرفتن ماسک و لباسم و پوشیدنشون به ارومی از اتاق خارج شدم.
با چشمدنبال کسی بودم که وارد اینجا شده ولی هرچی می گشتم کسی رو پیدا نمی کردم!
باقدم های بلند محتاطانه جلو رفتم ولی باز هم کسی رو ندیدم!
romangram.com | @romangraam