#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_25

بذار اونا هم بازی کنن و بچگیشون رو بکنن.

خداروشکر من دارم بخورم، بپوشم و به اندازه ای دارم که خودم رو تامین کنم،

پول اینجارو نمی خوام؛ بزار ثواب کرده باشم.

باکلی ذوق و شوق اینجا رو خرید ولی این زندگی لعنتی امونش نداد و جونش رو ازش گرفت.

مامان رفت، رفت و با خودش منم برد با تمام وجود شکستم نابود شدم.

من همه چیزم مامان بود، نه خواهری داشتم نه برادری.

پدرم بود، ولی همش پی کار و بار خودش بود بعد از مرگ مامانم که غیبش زد، اصلا انگار نه انگار پسری‌ هم داره!

ولی توی همون حوالی یک عده آدم سود جو با کلاه برداری اومدن، اینجا رو مال خودشون کردن و خیلی راحت برای خودشون منبع در آمد درست کردن.

اما من نتونستم ساکت بشینم، همون‌موقع به مامانم قول دادم اینجا رو ازچنگشون در می آرم و همون طور که خواسته درست میکنم.

اول از راه قانونی پیش رفتم ولی تودادگاه اونا بردن‌.

پس تنها راهی که به ذهنم رسید این بود،

همه رو بترسونم و نذارم کسی وارد اینجا بشه.

درآمدشون رو قطع کنم و بعد دوباره اینجا رو پس بگیرم.



دستم رو کلافه توی موهام فرو کردم،

تنها سوالی که ذهنم رو مشغول کرده بود این بود که چطور یک عده برنگشته بودن؟

من خودم دیدم تک تکشون از در خارج شدن اما یک چیزی این وسط می لنگید، شاید هم دنا اشتباه می کرد!

سرم رو به طرفین تکون دادم تا این افکار از ذهنم خارج بشن، خودم کم بدبختی نداشتم!

به طرف در پشتی رفتم‌ و ازش خارج شدم، موتور پرشی مشکی رنگم که دم در بود رو روشن کردم و هم زمان با سوار شدن با گذاشتن کلاه کاسکت روی سرم به طرف خونه ی مهدی حرکت کردم.

تقریبا نیم ساعت بعد که رسیدم از موتور پایین امدم و ایفون رو فشاردادم؛ چیزی نگذشت که سرش رو از پنجره بیرون آورد و به طرف پایین خم کرد، با دیدن من بدون هیچ‌ حرفی پنجره رو بست و چندثانیه بعد صدای تیک در اومد.

داخل حیاط شدم کفش هام رو در آوردم و با بالا رفتن از پله ها وارد واحدش شدم، مهدی درحالی که ساکش رو جمع وجور می کرد گفت:

به موقع اومدی راستین، دیگه بهترِ بریم.

سرم رو تکون دادم و وارد اتاقش شدم،

طبق معمول بهم ریخته بود و هر کدوم از وسایل هاش یک طرف اتاق افتاده بودند.

از آویز توی اتاق کلاه لبه دار طوسی رنگم رو گرفتم و روی سرم‌ گذاشتم. سیو شرت هم رنگش رو که هر روز تنم بود رو پوشیدم و کلاهش رو روی این کلاه لبه دارم انداختم.

از اتاقش خارج شدم که با دیدنم ساکش رو روی دوشش انداخت و گفت:

امروز بریم مترو.

سرم رو تکون دادم و با پوشیدن کفشم هردو سوار موتورم شدیم باسرعت به سمت مترو حرکت کردیم.

با رسیدن به مترو از موتور پیاده شدیم،

حسابی شلوغ بود جای سوزن انداختن هم نبود!

به زور خودمون رو از بین مردم رد کردیم تا به جای همیشگیمون رسیدیم،

مهدی ساک رو باز کرد و بساط رو روی زمین پهن کرد.

عقب گرد کردم و تکیه ام رو به دیوار زدم و لبه ی کلاهم رو پایین تر کشیدم تاچهره ام معلوم نکنه.



اصلا دلم نمیخواست کسی من رو بشناسه و بگن پسر حسین آریا کارش به جایی رسیده که دست فروشی میکنه!

از خورد شدن غرورم و ترحم ها متنفر بودم، پس بهتر بود که ناشناخته بمونم.

ولی مهدی بر عکس من بود اصلا براش اهمیت نداشت که چه اتفاقی بیوفته با خیال راحت کارش رو انجام میداد.

ولی مهم نبود که این کار پول خوبی توش نیست.

از نظر من ده تومن پول حلال می ارزید به میلیون ها پول حرام پس بقیه چیز ها مهم نبود.

نگاهم به دو زنی کشیده شد که به گمونم داشتن برای خودشون شال انتخاب میکردند.

romangram.com | @romangraam