#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_24


همون لحظه ماشین حرکت کرد، دانیال به سمتم برگشت:

چه خبر بود دنا؟ مردیم از نگرانی!

چرا همچین ریسکی کردی؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم:

به ریسکش می ارزید، مطمئن شدم اون کسی که همه رو می ترسونه یک انسانه.

دانیال با بهت به سمتم برگشت و چی بلندی گفت.



-چیه؟ شرط بندی کردیم رفتم.

با حرص نگاهم کرد و زیر لب گفت:

تو دیوونه ای!

-ول کن بابا.

بعد هم نگاهم رو به بیرون دوختم،

چقدر دلم برای بیرون تنگ شده بود! ولی الان راستین برگرده و ببینه من نیستم چه عکس العملی نشون می ده؟

قطعا عصبانی می شه، اون هم زیاد!



راستین:



امیدوار بودم که زودتر برسم و آدمی رو که وارد شده از اونجا فراری بدم، ولی انگار قسمت نبود چون همون لحظه با رسیدن من سمند سفیدی با سرعت گاز داد!

یعنی چی شد؟ طرف خودش برگشت؟

شونه ای بالا انداختم و داخل شدم، از لابه لای درخت ها رد شدم و به طرف در رفتم که با باز بودن در مواجه شدم!

اخم هام رو درهم کشیدم، این در چرا باز بود؟

قدم هام رو تند کردم وداخل اتاق شدم که با دیدن جای خالی دنا با عصبانیت از ازاتاق خارج شدم و باصدای بلندی اسمش رو صدا زدم.

ولی جوابی نشنیدم، همون اطراف رو گشتم و اثری ازش نبود که نبود!

صبرکن ببینم اون ماشین...

و هم چنین یکی هم وارد اینجا شده،

لعنتی! دنا رو فراری داده بودن!

نباید انقدر از شهر دور می شدم که الان می رسیدم!

با حرص لگدی به در زدم و دستم رو توی موهام فرو کردم به این راحتی از دستم در رفته بود!

اما چطوری با بیرون ارتباط برقرار کرده بود؟

باید بیشتر حواسم رو بهش جمع می کردم، از اولش هم معلوم بود زیرکه، نباید به چهره ی مظلومش نگاه می کردم.

لعنت بهم که انقدر احمق بودم!



فعلا بیشتر از این حرصی بودم که نتونسته بودم جلوی فرار یک دختر بچه رو بگیرم!

اما بی خیال، حرص این رو هم که من نباید می خوردم؟

البته تا وقتی که دهنش رو باز نمی کرد.

هردفعه که از قسمت به قسمت اینجا رد می شدم یاد خاطرات مامان و حرف هاش می افتادم.

برای اینجا نقشه ها داشت، می خواست هروسیله ی سرگرمی که دوست داره به علاوه ی چیز های دیگه به طور رایگان برای بقیه قرار بده.

دلش خیلی مهربون بود و همیشه می گفت:

_مگه بچه هایی که پول ندارن دل ندارن؟


romangram.com | @romangraam