#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_23

مثل این که من کلا با تو به تفاهم نمی رسم!

تو که ادعات میشه کسی رو نکشتی پس اون همه آدم که برنگشتن کجان؟

-بس کن بابا، کی این چرت و پرت ها رو توی مغزت فرو کرده؟ کی گفت کسی از اینجا در نیومده؟

همه یا فرار کردن یا از در پشتی در رفتن، از خودتون حرف اضافه در نیارین جادوگر که نیستم!

متعجب بهش زل زدم، یعنی واقعا راست می گفت؟ کسی رو نکشته بود؟ این پسر پر از رمز و راز بود.

دوتا چیزی که خیلی دلم می خواست بفهمم این بودن که در طول روز کجا می ره که شب برمی گرده؟ و واسه چی این بازی مسخره رو شروع کرده؟

سعی کردم دیگه به این موضوع فکر نکنم چون فردا از اینجا خلاص می شدم. از جام بلند شدم و کالباس ها رو ریز کردم و به همراه نون توی سینی گذاشتم و روی تخت نشستم و مشغول خوردن شدم.

سنگینی نگاه راستین رو حس کردم ولی اهمیتی ندادم و به خوردن ادامه دادم؛ چند لحظه بعد حضورش رو رو به روم‌ حس‌ کردم، سرم‌ رو بالا آوردم و نگاهی بهش انداختم که خم شد و خیلی شیک نصو بیشتر محتویات بشقاب رو توی بشقاب خودش ریخت و روی تختش برگشت.

با حرص نگاهی به بشقاب کردم و گفتم:

می اومدی همش رو می بردی دیگه!

چی برای من موند؟

بی خیال شونه ای بالاانداخت و همون طور که لقمه ای برای خودش می گرفت گفت:

بتوچه، مال خودمه، دوست دارم.

با حرص‌ نگاهش کردم و زیر لب طوری که‌ نشنوه گفتم:

غلط کردی، خب خودت ریز می کردی!

که بلافاصله صداش رو شنیدم:

چیزی گفتی؟

-بتوچه! دهن خودمه هرچی بخوام می گم.



نگاه چپی بهم کرد و زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم، بنابراین شونه ای بالاانداختم و همون قدر از غذام که مونده بود خوردم و ظرف ها رو روی ظرفشویی گذاشتم.

روی تخت برگشتم و به امید این که فردا از اینجا خلاص می شم چشم هام رو بستم و به خواب فرو رفتم.



*******



-د بجنب دانیال الاناست که سر و کلش پیدا شه‌.

-خیلی خب از در فاصله بگیر.

سریع عقب کشیدم که در بعد از چند ضربه ی محکم باز شد و نگاه دانیال روی من ثابت موند.

زیر لب اسمم رو صدا زد و به طرفم امد و در آغوشم گرفت،

با تعجب نگاهش کردم، دست هام ازادانه کنارم افتاده بودن که صدا حیرونش رو شنیدم:

باورم نمی شه!

خدا رو شکر که سالمی فکر کردم چیزیت شده؛ خدایا صد هزار مرتبه شکرت.

پلک هام رو روی هم فشار دادم و گفتم:

دانیال بعدا هم می تونی این هارو بگی الان فقط بجنب چون هرکی بیاد اینجا اون می فهمه.

-باشه باشه پس بدو.

دستم رو گرفت و باهم به طرف بیرون دویدیم.

وقتی از در اونجا خارج شدیم نفس عمیقی کشیدم وبه ماشینی که اونجا پارک بود چشم دوختم، که همون لحظع درش باز شد و قامت شایان، همون پسره که کمکم کرد نمایان شد و گفت:

بجنبین سوار شین، نباید وقت رو تلف کرد!

سریعا به همراه دانیال سوار ماشین شدیم،

نفسی از سر آسودگی کشیدم و زیر لب گفتم:

-بالاخره تموم شد.

romangram.com | @romangraam