#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_19

پوز خندی زدم و‌ گفتم:

بسه تو رو خدا من رو باچی تهدید می کنی؟

می خوای چیکارکنی؟ دوباره ببندیم به صندلی؟ یاکتکم می زنی یا می کشیم؟

ولکن بابا، توباشی فرار نمی کنی؟

شرط می بندم اگه جای من بودی تا الان ده بار فرار کرده بودی! من زیادی موندم.

دستش از روی چونه ام پایین امد و خیره به چشم هام گفت:

اگه یکم بهت اعتماد داشتم که به کسی چیزی نمیگی می ذاشتم بری، ولی...

بین‌حرفش پریدم:

اعتماد نداشته باش چون می رم می گم.

پوزخندی زد:

خیلی سرسختی، خوشم میاد.

-این طوری بهتره، به کسی نباید روداد، من از کسی هم نمی ترسم.

-دروغ چرا از رفتارت خوشم اومده، دروغ نمی گی و به قول خودت از هیچ چیزی واهمه نداری، بدون هیچ ترسی حرفات رو می زنی و نازک نارنجی نیستی.

اولین کسی بود که از این رفتار های من خوشش اومده بود همه بهم می گفتن یکم مثل دخترا رفتار کن، دختر باید این طور باشه باید اون طور باشه، ولی بالاخره یک نفر هم با طرز فکر متفاوت پیدا شد!

ولی نباید رو می گرفت بنابراین گفتم:

برعکس من از خودت و رفتارت متنفرم.

خونسردانه جواب داد:

می دونم نیازی به گفتن نیست.

با تعجب ابرو هام رو بالا دادم امروز چقدر عجیب شده بود!

از جاش بلند شد و به سمت دراور رفت و یکم وسایل داخلش رو به هم ریخت و چند دقیقه بعد با بانداژ برگشت و کنارم نشست.

پاچه ی شلوارم رو کمی بالا زد و بانذاژ رو آروم آروم دور پام پیچید،

توی سکوت و بدون هیچ‌حرفی نگاهش می کردم و سعی می کردم دردی که دارم رو بروز ندم، بعد از این که کارش تموم شد گفت:

یکم توی راه رفتنت دقت کن، حوصله ندارم اینجا مریض داری کنم.

اخم هام رو درهم کشیدم و جواب دادم:

مجبورت کردم؟ من به کمک تو احتیاجی ندارم.

-خوبه ولی حواست جمع باشه اون زبونت کار دستت نده.

-تو نترس نمی ده.



نفس عمیقی کشید از روی تخت بلند شد:

بگذریم.

واقعا کنجکاو شده بودم که چرا این همه مدت این همه مردم رو می ترسوند و نمی ذاشت به اینجا نزدیک شن!

قبل اینکه بره سریع گفتم:

وایسا.

سرجاش ایستاد ولی به طرفم برنگشت،

ادامه دادم:

چرا نمی خوای کسی وارد اینجا بشه؟

چرا می ترسونیشون؟

نیم رخ جدیش به سمتم برگشت:

چرا میخوای بدونی؟ هنوزم فوضولیت نخوابیده؟

نگاه چپی بهش انداختم و چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:

romangram.com | @romangraam