#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_18
با لحنی که کمی از جدیتش کم شده بود گفت:
باشه تموم شد آروم باش !در رفته بود جاش انداختم.
پس اون سوال رو پرسیده بود تا حواسم رو پرت کنه؟
نگاهش توی نگاهم گره خورد هنوزم نفس نفس میزدم و دردش امونم رو بریده بود.
همون طور به هم دیگه خیره بودیم که من زودتر به خودم امدم دست هام رو از روی شونه هاش گرفتم و گفتم:
آدم یک ندا می ده! نفسم بالا نمی آد.
می گفتم که نمی ذاشتی.
نفسم رو بیرون دادم و به زور گفتم:
ازکجا فهمیدی در رفته؟
-کم و بیش حالیمه، الان درد داری؟
سرم روبه نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم:
زیاد نه.
یک نگاه عاقل اندر صفیحی که نشون دهنده ی این بود که خر خودتی ولی من کم نمی آوردم، می خواستم بلند شم ولی هنوز نمی تونستم، ناچارا دستم رو روی شونه هاس گذاشتم و از جام پاشدم که راستین هم ایستاد وبا جدیت گفت:
می تونی راه بری یا کمکت کنم؟
سرم رو تکون دادم:
می تونم.
و قدمی برداشتم که بازم درد توی پام پیچید بااینکه قابل تحمل بود ولی بازم درد داشت دیگه،
لبم رو گزیدم و به قدم های لنگ لنگان ادامه دادم که دستم کشیده شد و توی آغوش راستین فرو رفتم با تعجب سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم که گفت:
انقدر غد بازی درنیار به من تکیه کن.
همون طور که تقلا میکردم تا از بغلش خارج شم با حرص گفتم:
ولکن راستین خودم میتونم.
صداش رو دم گوشم شنیدم:
ولت کنم مطمئنی؟
خوردی زمین به من مربوط نیست.
نفس پرحرصم رو بیرون دادم:
تلافیش رو سرت درمی آرم.
-تلافی چی رو درمی آری؟
این که بهت کمک می کنم؟ جای تشکرته؟
ولت میکردم از درد می مردی؟
-خیلی خب بسه ادامه نده.
دیگه هیچ کدوممون حرفی نزدیم و اونم تا توی اتاق کمکم کرد.
ازش فاصله گرفتم و روی تخت دراز کشیدم که حضورش رو کنارم حس کردم با جدیت کاملی گفت:
بیرون چه کار می کردی؟ چطوری ازاینجا بیرون امدی؟
-مگه خودت نمی دونی؟
یک نفر اومد اینجا اول فکر کردم تویی ولی وقتی فهمیدم یکی دیگه اس ازش کمک خواستم، در رو باز کرد خواستم ازاینجا فرار کنم که پام پیچ خورد و تو سر رسیدی؛ فهمیدی؟
شعله ی خشم توی چشم هاش بیداد می کرد!
چونه ام رو توی دستش گرفت و فشار محکمی بهش اورد و خشمگین گفت:
خیلی جسوری، خوبه که دروغ نمی گی ولی اینجا صداقت به دردت نمی خوره چون بهت گفته بودم اگه بخوای فرار کنی و من ببینمت بد بلایی سرت می آد.
romangram.com | @romangraam