#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_16


ولم کن دست از سرم بردار.

و ملافه رو روی سرم کشیدم که دوباره خاطرات شایان تو ذهنم زنده شدن:



*فلش بک*



-دنا بیا بیرون دختر، خدایی نکرده اون زیر خفه می شی ها! دیگه من کی رو دارم ازرائیلم بشه؟

نتونستم خودم رو کنترل کنم و پتو رو از روی سرم کشیدم و باخنده گفتم:

-شایان باز بامزه بازیت گل کرد؟

اگه یک دقیقه بذاری من برم تو حس آدم های عصبانی.

انگشتش رو نوازش گونه روی صورتم کشید و گفت:

نمی خواد بری تو فاز آدمای عصبانی.

من همون دنای مهربون خودم رو دوست دارم.



با قطره اشکی که روی گونه ام چکید از فکر خارج شدم، من کی گریه کرده بودم؟



سریع کف دستم رو روی صورتم کشیدم و اشک هام رو پاک کردم، وقتی ملافه رو از سرم کشیدم دیگه اثری از راستین نبود.

البته جای تعجبم نداشت، این کی اینجا می موند؟

باشنیدن صدای قدم های کسی که از پشت در می اومد، از جام بلند شدم و زیر لب گفتم:

چه زود برگشت!

به سمت در رفتم و ضربه ی محکمی به به در زدم و گفتم:

هی، راستین تویی؟

ولی صدایی نشنیدم؛ چند ثانیه بعد صدای غریبی به گوشم رسید:

کی اونجاست؟

لبخند عمیقی روی لبم نشست، این یعنی یک راه نجات!

می تونستم با کمک این از اینجا فرار کنم اونم قبل از اینکه راستین برسه!

سریعا ضربه ی دیگه ای به در زدم وباصدای بلندی گفتم:

من اینجا گیر افتادم، کمکم کن.

-تو انسانی؟ اونجا چه کار می کنی؟

باصدای بلندی گفتم:

نه روحم خب ادمم دیگه!

به این در لگد بزنی یا یک چیزی بکوبی باز می شه، فقط کمکم کن.

صدایی نشنیدم و چند ثانیه بعد ضربه های محکمی بود که به در می خوردن و من فقط استرس این رو داشتم که نکنه راستین سر برسه!

یهو ضربه ی محکمی به در خورد و باعث باز شدنش شد.

لبخند عمیقی روی لب هام نشست و پسر سفید و تقریبا بوری جلوی در ظاهر شد و درحالی که نفس نفس می زد گفت:

خوبی؟اینجا چیکار میکنی؟

و با گیجی به داخل اتاق نگاه کرد و ادامه داد:

اصلا اینجا چه خبره؟

سریعا جواب دادم:

ببین فعلا فقط از اینجا باید بریم بعدا بهت میگم .


romangram.com | @romangraam