#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_14


همچین بهتر از اونجاهم نبود فقط فرقش این بود جای خواب و زندگی داشتی.

در رو پشت سرش بست و به طرف تخت رفت که فکر کنم دوتا یک نفره بود که کنارهم‌ قرار گرفته بود، چون یکیش رو محکم کشید و به اونور دیوار برد و در همون حالت گفت:

فعلا اینجا بمون تا بعدا یک فکری به حالت کنم.

-یعنی چی این حرفت؟ می خوای باهام چی کار کنی؟

تاکی می خوای من رو اینجا نگه داری؟

دیر یازود پیدام می کنند.

دوقدم بلند برداشت وجلوم ایستاد و باجدیت کامل گفت:

ببین، انقدر از من سوالی نپرس که خودمم جوابش رو نمیدونم،

هیچ کس نمیدونه اونی که اینجاست یک انسانه و جرئت نمی کنن بیان.

فقط تو می دونی و من.

پس نمی تونم‌ ریسک کنم وآزادت کنم و محض اطلاعت هم بگم کسی نمی دونه تو زنده ای که دنبالت بگرده‌

دندون هام رو روی هم فشردم و با حرص آشکاری گفتم:

نمی تونی من رو اینجا نگه داری دیر یا زود فرار می کنم؛ حالا می بینی!

خون سرد سرش رو تکون داد:

فرار کن برو.

فرار کردی که هیچ اما اگه خواستی فرار کنی و‌ گیر من افتادی، اشهدت رو بخون! پس جوری فرار کن که من نفهمم.

سرم‌رو به نشونه ی تاسف تکون دادم و نگاهش کردم:

خوبه، خودت هم می دونی چه هیولایی هستی!

وبدون اینکه نگاهی بهش بندازم به سمت اون تخت رفتم، روش دراز کشیدم و ملحفه ی سفید رنگ رو روی سرم انداختم‌‌ و چشم هام رو بستم که با صدای در رو که نشون از بیرون رفتنش می داد چشم هام رو باز کردم.

یک دور اتاق رو از نظر گردوندم.

آره، تقریبا می شد زندگی کرد.

یخچال، شیر آب، گاز و یک دراور قهوه ای رنگ‌، چیزهایی بود که برای زندگی در یک مکان لازم بود اینجا بود.

دوباره زیرلب فحشی بهش دادم و چشم هام رو بستم.



نمی دونم چقدر گذشته بود که چشم هام رو باز کردم و به دور و اطراف نگاهی انداختم، اثری ازش نبود شایدم شب برنگشته بود، اصلا به من چه!

از روی تخت بلند شدم،

معلوم نیست چند روز رو باید با این یک دست لباس سر می کردم! اوف این دیگه چه مصیبتی بود؟

چه طوری باید از اینجا فرار می کردم؟

واقعا هیچی نمی دونستم!

نگاهم به سمت یخچال کشیده شد، به سمتش رفتم و درش رو باز کردم ماشالله یخچالش که کاملا پر بود.

دستم رو دراز کردم تاظرف مربا رو بردارم که باصداش از جام پریدم:

با اجازه کی؟

سریعا به طرفش برگشتم، تعجبم جاش رو به اخم داد و در یخچال رو محکم کوبیدم: نخواستم.

ابرویی بالاانداخت و کمی جلو اومد: خوبه.

خودش به سمت یخچال رفت چند تا ظرف بیرون آورد و کنار ظرفشویی گذاشت و درهمون حالت گفت:

اگه می خوای گشنه نمونی باید غرورت رو کنار بذاری.

چون فقط می تونی بامن غذا بخوری و من هم که ساعت غذا خوردنم تو اینجا معلوم نیست وقتی من نخورم توهم گشنه می مونی به نظرم مکث نکن.

چقدر یک آدم‌ می تونست رو داشته باشه؟

باید یک چیز می گفتم که انقدر بلبل زبونی نکنه! لبم رو بازبونم تر کردم و گفتم: چه آدم ربای مهربونی!


romangram.com | @romangraam