#بلای_جون_پارت_9

_ آشوان تا یک ماه دیگه بر می گرده!

با این حرفم محیا چنان به سمتم برگشت که حس کردم استخون های گردنش شکست.

با لحن ناباوری گفت: چ...چی؟

سرم رو تکون دادم و با لبخندی عمیق گفتم:

_ وقتی داشتیم صحبت می کردیم گفت.

مردمک چشم هاش لرزید و گفت: پری تو رو خدا راستش رو بگو سر کار که نیستم؟

جدی به محیا که هنوز تو شوک بود و باور نکرده بود نگاه کردم و گفتم:

_ به نظرت این جریان شوخی برداره؟

سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و با لحنی که هم می لرزید و هم خوشحالی ازش معلوم بود گفت: وای...خیلی خیلی خوشحالم.

شیطون به محیا نگاه کردم و گفتم:

_ خوب منم جای تو بودم خوشحال می شدم دیگه؛ مثلا عشقت داره بر می گرده ها...

با این حرفم محیا با عصبانیت نگاهم کرد که نیشم رو باز کردم.

خواست به سمتم حمله کنه که خیلی سریع از جام بلند شدم و از دستش فرار کردم.

محیا پشت سرم می دوید و عصبی از من می خواست وایستم ولی من توجهی نمی کردم.





برگشتم عقب که ببینم کجاست که با یک چیز محکمی برخورد کردم.





برخورد کردنم همانا و محکم روی زمین افتادنم همانا...

با درد چشم هام رو بستم و شروع کردم به نفرین کردن و فوحش دادن به کسی که عامل این اتفاق شده بود.

با حس ریخته شدن مایه ی روی صورتم آه از نهادم بلند شد و گفتم:

_ بازم خون دماغ شدم.

دستم رو به بینیم گرفتم و با کلی مکافات بلاخره از روی زمین بلند شدم؛ با چشمم دنبال عامل این اتفاق بودم که با دیدن دایی شیرین با دهنی باز بهش چشم دوختم و گفتم:

_ دایی شیرین؟

اینجا..!

انگاری اونم از دیدن من متعجب شده بود چون داشت با تعجب نگاهم می کرد که یک دفعه با اخم گفت: من اسم دارم خانم اعتباری!

بیخیال نگاهش کردم و گفتم:

_ بله می دونم اسم دارید، همه اسم دارند ولی من که اسم شما رو نمی دونم که بگم پس ترجیح می دم بگم دایی شیرین.

اینطوری فکر کنم بهتر هم باشه!

ابرو هاش رو بالا انداخت و گفت: شهاب

گیج نگاهش کردم و گفتم:

_ ها؟

خنده ی آرومی کرد و گفت: اسمم رو می گم شهاب.

آهانی گفتم و چند بار اسمش رو زیر لب زمزمه کردم.

چقدر اسمش قشنگ بود.

چون دستم رو از بینیم کشیده بودم باعث شده بود خون بینیم پایین بیاد.





با قرار گرفتن دستمالی روی بینیم متعجب به سمت عقب برگشتم که با صورت ناراحت محیا رو به رو شدم.

محیا ناراحت گفت: چی شدی پری؟

شونه ی بالا انداختم و گفتم:

_ بازم خون دماغ!

ناراحت سرش رو تکون داد؛ از محیا یک دستمال دیگه ی هم گرفتم و دستم رو پاک کردم.

به سمت شهاب برگشتم که دست به سینه داشت به ما نگاه می کرد.

محیا با دیدن شهاب تعجب کرد؛ حتما پیش خودش فکر می کنه که این کیه؛ توضیح کوتاهی بهش دادم تا کمی از تعجبش کم بشه.

نگاهم که به چشم های بیخیال شهاب افتاد عصبی شدم.





ایش پسره ی پرو حتی به خودش زحمت نداد که حالم رو بپرسه، اون به کنار حتی کمک هم نکرد تا از روی زمین بلند بشم.

تازه الان پرو پرو داره من رو نگاه می کنه، چشم غرره ی بهش رفتم که باعث شد متعجب نگاهم کنه و با تعجب بگه: چیه چرا همچین می کنی؟

کلافه نگاهش کردم و گفتم:

_ هیچی شما خودتون رو خسته نکنید خدای ناکرده اتفاقی براتون می افته

بعد از تموم کردن جمله ام تازه فهمیدم چی گفتم که محکم با دستم به دهنم کوبیدم که نتیجش شد درد کردن دهن خودم.


romangram.com | @romangram_com