#بلای_جون_پارت_8

بعد از اینکه کمربند ها رو بستند آروم آروم بالا رفتیم.

از زمین که فاصله گرفتیم سرعتش زیاد شد و با سرعت زیادی چرخید.

رفته رفته سرعتش زیاد می شد و جیغ جیغ های المیرا کنار گوشم کر کننده تر...

المیرا با فهمیدن اینکه داریم آروم آروم به سمت پایین می ریم ساکت شد و دست من و محکم گرفت.

اونقدر به دستم چنگ زده بود که پوست دستم داشت می سوخت.

پایین که رسیدیم به محض باز شدن کمر بلند ها المیرا به سرعت پایین پرید.

با دیدن عجله ی المیرا خنده ی کردم که با چشم غرره ی که بهم رفت نیشم بسته شد.





کنار هم حرکت می کردیم که یک دفعه کیمیا ناپدید شد.

داشتیم دنبالش می گشتیم که با چهار تا بلیت دیگه با نیشی باز جلوی ما ظاهر شد.

محیا کیمیا رو که دید با جیغ گفت: کیمیا می کشمت من دیگه سوار هیچی نمی شم ها…

بعد با حالت گریه گفت: نگو که بلیت همون رو که گفتی می ری بگیری رو گرفتی؟

کیمیا نیش بازش رو باز تر کرد و گفت: چرا دقیقا بلیت همون رو گرفتم.

محیا با دهانی باز به کیمیا که با خنده نگاهمون می کرد زل زده بود.

کیمیا دست محیا رو گرفت و به سمت اون وسیله برد.

من و المیرا هم پشت سرشون رفتیم.





سوار اون وسیله که شدیم کمربند هامون رو بستند.

این بار من کنار محیا نشستم و کیمیا و المیرا هم کنار هم نشستند.

کمر بند های ما رو که بستند باز ما آروم آروم به سمت بالا رفتیم.

همینطور داشت بالا می رفت که یک دفعه ایستاد.

به سمت زمین که نگاه کردم سرم گیج رفت.

محیا با ترس دستم و گرفت و گفت: پری اگه زنده موندم و تو هم زنده موندی با دست های خودم می کشمت؛ اینا دیگه....

جملش رو تموم نکرده بود که با سرعت به سمت پایین رفتیم و چطر های صندلی باز شد.

با جیغی که محیا کشید حس کردم پرده ی گوشم پاره شد.

نگاهم به آدمایی که پایین ایستاده بودند و با تعجب به ما نگاه می کردند افتاد.

خدایی حق داشتند صدای جیغ محیا کر کننده بود.

پایین که رسیدیم محیا خواست پایین بیاد که باز بالا رفت.

گریه ی محیا دیگه کم مونده بود در بیاد.

این بار با کمی سرعت زیاد بالا رفت و خیلی زود تر پایین اومد که باعث شد صدای جیغ محیا و فوحش دادن های المیرا باهم قاطی بشه!

دیگه حس می کردم گوشام دارند کر می شند که با باز شدن کمر بند هامون محیا زود خودش رو پایین انداخت با خنده من هم پایین پریدم و با هم از اونجا بیرون اومدیم.





کیمیا رفت برای هرکدوم ما آبمیوه خرید.

داشتیم می خوردیم که المیرا گفت: بریم سینما؟

به محیا نگاه کردم ولی با دیدن وضعیت خرابش گفتم:

_ شما دوتا برید من اینجا کنار محیا می مونم.

اگه اومدید دیدید نیستیم بدونید تو ماشینیم بیایید اونجا؛ باشه ای گقتند و با هم از ما دور شدند.





رو به محیا گفتم:

_ تا اونا بیان نمی تونیم که الکی همینطوری مثل درخت اینجا وایستیم که

محیا سرش رو به نشونه ی معافقط تکون داد و باهم به راه افتادیم.

با دیدن نیمکت خالی که بغل ما بود گفتم:

_ بیا اینجا خالیه؛ با محیا به سمت نیمکت رفتیم و روش نشستیم.





به صورت محیا که غرق در فکر بود نگاه کردم و اسمش رو صدا زدم

_ محیا؟

محیا بدون اینکه تغیر در حالتش ایجاد کنه با صدای آرومی گفت:

_ هوم؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com