#بلای_جون_پارت_7

حوصلم سر رفته بود برای همین از زیر میز به پای محیا زدم که باعث شد از جاش بپره؛ متعجب به ما نگاه کرد.

به روی خودم نیوردم که بعد از چند دقیقه بیخیال شد.

همین که خواست آب بخوره یه لقد دیگه زدم که محیا فهمید کار منه و با صورت مچاله شده گفت:

_ چته وحشی چرا همچین می کنی؟

چشم غرره ی بهش رفتم و گفتم:

_ اولا وحشی خودتی دوما من و از کار و زندگی انداختی تا بیایم اینجا فقط غذا بخوریم؟

المیرا خندید و گفت: خوب چرا بیچاره رو میزنی می ریم می گردیم دیگه!

نیشم و باز کردم که خندید و گفت: تو که دوست نداشتی بیای حالا چی شد؟

خنده ی کردم و گفتم:

_ اون قبلا بود ولی حالا؛ حالاست.





المیرا نوچ نوچی کرد که توجهی نکردم و بیخیال مشغول خوردن غذام که گارسون تازه آورده بود شدم.





جلوی ماشین ایستاده بودیم که المیرا به طرف من برگشت و گفت: خوب حالا بفرمایید که کجا بریم؟

دستم رو به حالت فکر کردن زید چونم گذاشتم و چشم هام و تنگ کردم.

بعد از چند دقیقه پام رو آروم روی زمین کوبیدم و گفتم:

_ فهمیدم...

کیمیا خندید و گفت: خوبه کوچولو حالا بگو چی رو فهمیدی؟

چشم غرره ی بهش رفتم و گفتم:

_ اولا کوچولو خودتی دوما خنگ هم فکر کنم شدی ها نه؟

کیمیا خواست به طرفم حمله کنه که پشت محیا که کنارم ایستاده بود سنگر گرفتم و گفتم:

_ محی جونم من و از دست این گودزیلا نجات بده که الان تیکه تیکه کنه می کنه من رو؛ محیا و المیرا خدیدند ولی جیغ کیمیا به هوا رفت که باعث در اومدن صدای المیرا شد.

کیمیا به حالت قهر روش رو از ما برگردوند و سوار ماشین شد؛ سری به این ادا هاش تکون دادیم و سوار ماشین شدیم.

المیرا که داشت رانندگی می کرد رو به من گفت: پری کجا بریم؟

خنده ی کردم و گفتم:

_ بریم شهر بازی!

همه که معافقط شون رو اعلام کردند المیرا به سمت شهر بازی روند.





جلوی در شهر بازی که رسیدیم المیرا ماشین رو پارک کرد و باهم از ماشین پیاده شدیم.

چشمم به جمعیت که افتاد دهنم از تعجب باز موند و با تعجب گفتم:

_ اوه، چه خبره بابا این همه جمعیت!؟

کیمیا نوچ نوچی کرد و گفت: حالا چیکار کنیم؟

شالم رو کمی جلو کشیدم و همینطوری که جلو می رفتم گفتم:

_ هیچی دیگه؛ چیکار می تونیم بکنیم؟

بیاید بریم.

با این حرفم بچه ها هم پشت سر من اومدند و با هم وارد شهر بازی شدیم.

همون اول کاری یه پسر سیخ سیخی متلک انداخت که باعث شد شالم رو جلوتر بکشم و با بچه ها هم قدم بشم.

صدای جیغ و آهنگ اونقدر زیاد بود که صدا به صدا به زور می رسید.

محیا سرش و کنار گوشم آورد و گفت: جا قحطی اومده بود که گفتی بریم شهر بازی؟

خنده ی ریزی کردم و گفتم:

_ خوب، من از کجا باید می دونستم که امروز اینجا اینقدر شلوغه!

محیا نوچ نوچی کرد و سرش و به سمت دیگه ی برگردند.





با دست اولین وسیله ی رو که چشمم رو گرفته بود رو نشون داد که هیچ کدوم معافقط نکردند.

ولی من ول کن نبودم بالاخره با تهدید های من مجبور شدند که قبول کنند.

المیرا رفت و چهار تا بلیت خرید و پیش ما برگشت.

به سمت اون وسیله رفتیم و با هم توی صف ایستادیم تا نوبت ما بشه؛ دوباره به اون وسیله که حدود پانوزده متر از زمین فاصله می گرفت و صندلی ها به شکل تاپ ازش آویزون بودند بالا می رفت و به صورت گردی دور خودش می چرخید نگاه کردم.

صدای جیغ اونای که سوار این وسیله شده بودند و می شندیم و این هیجانم رو بیشتر می کرد.

نوبت ما که رسید بلیت ها رو دادیم و نزدیک اون وسیله رفتیم.

من و المیرا کنار هم نشستیم و کیمیا و محیا هم کنار هم نشستند.


romangram.com | @romangram_com