#بلای_جون_پارت_6



در و که بستم با صدای در تکیه اش رو از دیوار برداشت و به سمت ما برگشت.

با دیدنش یک لحضه چشم هام سیاهی رفت و این باعث شد دستم رو به دیوار کلاس بگیرم.

چشم هام و بستم؛ کمی که حالم بهتر شد چشم هام رو باز کردم.

با سنگینی نگاهی سرم رو بالا آوردم که با چشم های سبزی که بهم زل زده بود مواجه شدم.

یک لحضه آرامشی به تموم وجودم تضریق شد.

سریع به خودم اومدم و چشم از اون برداشتم.

ولی اون همچنان به من زل زده بود و چشم بر نمی داشت.

چند تا سرفه کردم تا به خودش بیاد.

ولی انگار نه انگار!

پوفی کشیدم و کلافه دستم رو جلوی صورتش تکون دادم که با تکون خفیفی به خودش اومد.

به شیرین که با نیش باز داشت نگاهمون می کرد چشم غرره ی رفتم که باعث شد نیشش بسته بشه، به جای اینکه کاری کنه داییش به خودش بیاد ایستاده داره می خنده برای من.

با صدای دایی شیرین از کلنجار رفتن با خودم دست بر داشتم و به اون که بیخیال بود نگاه کردم.





انگار همین الان نبود که داشت با چشم هاش من رو می خورد؛ ولی الان داره بیخیال من و نگاه می کنه.





هرچی رو که می خواستم بگم یادم رفته بود!

خدایا من چرا اینطوری شدم آخه؟

سرم و که بلند می کردم تا یک کلمه حرف بزنم با دیدن اون چشم ها همه چیز و از یاد می بردم.





به زور فقط تونستم بگم برند پیش خانم لطفی؛ بدون گفتن چیز اضافه ی وارد کلاس شدم.

انگار اونا هم حالم رو درک کرده بودند چون چیزی نگفتند.





واقعا سخته!

خیلی سخته که حتی نتونی رفتار های خودت رو درک کنی...





**********





با محیا تو ماشین بودیم و به سمت رستورانی که المیرا آدرسش و داده بود می رفتیم.

اصلا حوصله ی اینکه بیرون برم رو نداشتم ولی به اصرار محیا مجبور شدم بیام.

چشم هام رو بستم و سرم و به شیشه ی سرد ماشین تکیه دادم و به آهنگ ملایمی که در حال پخش بود گوش دادم.





با تکون های که می خوردم چشم هام رو باز کردم که محیا با دیدن چشم های باز من گفت: الان کیمیا بخاطر اینکه دیر کردیم به گلوله می بندتموم زود باش بیا دیگه.

بی حوصله سرم رو تکون دادم و از ماشین پیاده شدم.

با محیا به سمت رستوران رفتیم.

داخل که شدیم با چشم دنبال اون دو نفر می گشتم که با کشیده شدن دستم متعجب به محیا نگاه کردم.

محیا خنده ی کرد و گفت: چته چرا همچین نگاه می کنی؟

پیداشون کردم دیگه..!

با شنیدن این حرفش آهانی گفتم که باعث شد دوباره بخنده؛ نزدیک میزی که دخترا دورش نشسته بودن شده بودیم که چشم غرره ی به محیا رفتم و دستم رو از دستش خارج کردم، خودم رو روی صندلی پرت کردم و آخیشی گفتم.

کیمیا با خنده گفت: علیک سلام!

ما هم خوبیم شما خوبید؟

با خنده پس گردنی بهش زدم که الکی ادای گریه کردن در آورد و دستی به گردنش کشید.

با صدای که سعی داشت بغض دار نشونش بده گفت: ای الهی دستت بشکنه ببین زدی گردنم و شکستی و بعد مثلا گریه کرد.

می خواستم جوابش رو بدم که با اومدن گارسون بیخیال جواب دادن به کیمیا شدم.





هرکسی غذای مورد علاقه ی خودش رو سفارش داد و بعد از اینکه گارسون رفت باز هم شروع به صحبت کردیم.


romangram.com | @romangram_com