#بلای_جون_پارت_5

از ترس به نفس نفس افتاده بودم؛ تمام تنم از داشت می لرزید.

خدایا اون دیگه کی بود؟

برای دومین باره که این خواب رو می بینم.

اون زن که غرق خونه کی بود آخه خدایا؟

چرا همش از من یک چیز می خواد؟

منظورش چی می تونه باشه؟

اصلا...اصلا اون کیه؟

با ریختن قطره های اشک روی صورتم از فکر بیرون اومدم و روی تخت دراز کشیدم تا کمی حالم خوب بشه؛ نگاهم که به ساعت افتاد آه از نهادم بلند شد.

با درد چشم هام و بستم و بعد از چند دقیقه که کمی حالم بهتر شد چند تا نفس عمیق کشیدم و از تخت پایین اومدم.

به سمت سرویس رفتم، شیر آب رو باز کردم و چند مشت آب سرد به صورتم زدم.

با برخورد قطرات آب سرد به صورتم حالم خوب شد.





نگاهم از توی آینه به خودم افتاد؛ مو های بلندم به هم ریخته بود و رنگ صورتم مثل کچ سفید شده بود و زیر چشم هام هم پف کرده بود.

چشم از آینه برداشتم بعد از اینکه مسواک زدم از سرویس بیرون اومدم.

همش فکرم سمت اون خواب لعنتی می رفت و حالم رو بد می کرد.

سعی کردم به اون خواب فکر نکنم و تا حدودی موفق شدم.

مو هام رو شونه کردم و بالای سرم بستم.

گاهی دلم می خواست کوتاهشون کنم ولی هر بار زینب خوانم سر می رسید و منصرفم می کرد.

شونه کردن موهام که تموم شد، مو هام رو محکم بالای سرم جمع کردم و با آرایش ملایمی که کردم لباس هام و پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم.



زینب خانم با دیدنم لبخندی زد و گفت: صبحت بخیر دخترم بیا بشین یه چیز بخورد بعد برو اینطوری که نمی شه بری.

به سمت زینب خانم رفتم و بوسه ی به گونه ش زدم و گفتم:

_ نمی خواد زینب خانم دیر شد من برم.

زینب خانم اخمی کرد و گفت: یعنی چی دیر شد من برم ؟

رنگتم که مثل گچ سفید شده اینطوری بری حتما ضعف می کنی؛ این طوری نمی زارم بری صبر کن برات یه لقمه بگیرم تا بخوری توی ماشین.

لبخندی به صورت مهربونش زدم و سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم.





بعد از چند دقیقه زینب خانم به سمتم اومد و لقمه رو دستم داد.

تشکری از زینب خانم کردم و بعد از خداحافظی از آشپز خونه بیرون اومدم.

جلوی ماشین که رسیدم در و باز کردم و بعد از زدن گازی به لقمه ‌سوار ماشین شدم و به ‌‌‌سمت مدرسه روندم.





امروز دیر کرده بودم برای همین سرعتم رو بیشتر کردم و با تمام سرعت به سمت مدرسه رفتم.





زنگ اول بدون هیچ اتفاقی تموم شد ولی خدا زنگ دوم رو به خیر بگذرونه...



وارد کلاس که شدم بعد از چند دقیقه تقه ی به در خورد و شیرین و دوست هاش وارد کلاس شدند.

حتما بازم توی سالن بودند و فکر اومدن به کلاس رو هم نمی کردند و خانم لطفی به زور فرستادتشون توی کلاس.

این و می شد از نیش بازشون فهمید که با لبخندی گشاد جلوی در ایستاده بودند که با نگاه عصبی من سرشون رو پایین انداختند.

بعد از سلام دادن و گرفتن اجازه ی ورود آروم سر جای خودشون نشستند.

نفس عمیقی کشیدم و درس رو شروع کردم.





با صدای در کلاس از تخته فاصله گرفتم و به خانم لطفی که جلوی در ایستاده بود نگاه کردم.

خانم لطفی به شیرین نگاهی انداخت و بعد خطاب به من گفت: دایی شیرین اومدند و منتظر شما هستند.

تشکری کردم و بعد از اینکه ماژیک رو روی میز گذاشتم به سمت در کلاس رفتم‌.

با دیدن شیرین که بیخیال با بغل دستیش در حال صحبت بود گفتم:

_ شیرین بیا بیرون

با تعجب از جاش بلند شد و سرش رو به نشونه ی باشه تکون داد و پشت سر من از کلاس خارج شد.

خانم لطفی رفته بود و پسر جوونی پشت به ما به دیوار تکیه داده بود.




romangram.com | @romangram_com