#بلای_جون_پارت_4

زنگ خونه رو زدم که بعد از چند دقیقه در توسط زینب خانم باز شد.

لبخندی به زینب خانم زدم و گفتم:

_ سلام خوبید؟

زینب خانم لبخند خسته ی زد و گفت: سلام دخترم، ممنون

بعد از این حرفش از جلوی در کنار رفت و گفت: بیا داخل دخترم خسته ی الان.

لبخندی به صورت مهربونش زدم و وارد خونه شدم.

نگاهی به اطراف انداختم؛ با اینکه می دونستم کسی خونه نیست ولی باز هم گفتم:

_ کسی خونه نیست؟

لبخندی غمگینی زد و گفت: نه دخترم

با نه زینب خانم پوزخندی زدم و با دو به سمت پله ها رفتم.

صدای نگران زینب خانم رو می شنیدم ولی توجهی نکردم و خودم رو به اتاقم رسوندم.

با حرص کیف و کتاب ها‌ رو روی تخت انداختم و لباس های بیرونم رو در آوردم

حولم رو برداشتم و به سمت حموم رفتم.

یک دوش ده دقیقه ی حالم رو خوب می کرد.





از حموم که خارج شدم به سمت کمد لباس هام رفتم و یک شلوارک سیاه رنگ و تاپ سفید رنگ ساده ی برداشتم و پوشیدم.

موهام رو شونه زدم و همون طوری خیس دور شونه هام انداختم.

چون خوابم می اومد خودم رو روی تخت پرت کردم؛ چشم هام و بستم و بعد از چند دقیقه خوابم برد...





با صدای گوشیم بدون اینکه چشم هام رو باز کنم دستم رو به زیر بالشت بردم و گوشی رو برداشتم.

دکمه ی برقراری تماس رو لمس کردم و گوشی رو به سمت گوشم بردم و با صدای خواب آلودی گفتم:

_ بله؟

صدای کیمیا به گوشم رسید که می گفت: سلام پری جونم خوبی؟

با صدای خش داری گفتم:

_ کوفت و خوبی، من و از خواب بیدار کردی تا بپرسی خوبی؟

کیمیا خنده ی کرد و گفت: خوب بابا نزن!

زنگ زدم بگم که جمعه با بچه ها قرار گذاشتیم بریم بیرون؛ نه ضد حال بزن، نه بهونه بیار و نه بر نامه ی بریز که وگرنه خونت حلاله

بدون اینکه بزاره چیزی بگم گوشی رو قطع کرد.

فوحشی زیر لب نثارش کردم و از تخت پایین اومدم.

مو هام رو که به صورتم چسبیده بود رو کنار زدم و به سمت سرویس رفتم.

صورتم رو شستم و بعد از مرتب کردن لباس هام از اتاق خارج شدم.





حدس زدم که مامان و بابا اومدند و از صدا های که می اومد فهمیدم که حدسم درست بوده

از پله ها پایین اومدم و به سمت حال رفتم.

سلامی دادم که بابا جوابم رو داد ولی مامان فقط سرش رو تکون داد، روی مبل تک نفره ی نشستم؛ نگاهم به صورت خشک مامان افتاد؛ اصلا حسی که باید برای یک مادر داشت و نسبت بهش نداشتم.

حتی خودم هم دلیلش رو نمی دونستم.

با صدای زینب خانم که برای شام صدامون می زد از فکر بیرون اومدم و باهم به سمت آشپز خونه رفتیم.





غذام رو که خوردم به بهونه ی سر درد به اتاقم رفتم.

اصلا حوصله ی اون جمع خشک رو نداشتم.





روی تخت دراز کشیدم ولی چون تازه از خواب بلند شده بودم خوابم نمی اومد.

گوشی رو برداشتم و خودم رو باهاش مشغول کردم





شارژ گوشی که تموم شد گوشی رو به شارژ زدم و چشم هام و بستم و با تلاش فراوان بلاخره خوابم برد.





با وحشت چشم هام رو باز کردم و روی تخت نشستم.


romangram.com | @romangram_com