#بلای_جون_پارت_10

با ترس به شهاب نگاه کردم که با دهنی باز داشت نگاهم می کرد.

وای الان پیش خودش چی فکر می کنه؟

حتما می گه دختره دیوونه هست، تعادل روانی نداره

حتی نمی دونه با خودش چند چنده!

با اخم نگاهم کرد و گفت: جان؟

ای جانت سلامت پسر

تشری به خودم زدم و صادقانه گفتم:

_ خوب تو نه کمکم کردی بلند بشم نه معذرت خواهی کردی منم این و گفتم دیگه

اخمش کمی باز شد و گفت: تا جای که می دونم شخص مقصر معذرت خواهی می کنه؛ با شندین این حرفش چشم هام رو تنگ کردم و گفتم:

_ خودمم می دونم جناب ولی اون شخص مقصر شما بودید و قطعا شما باید معذرت خواهی کنید.





ابرو هاش رو به شکل با مزه ی بالا داد و گفت: من که داشتم راهم رو می رفتم اونی که یک دفعه پیداش شد و پرید تو بغل من و این اتفاق افتاد خودت بودی

پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:

_ اولا من بمیرم هم نمی پرم بغل تو گفتم که در جریان باشی، دوما مگه تو کوری و ندیدی که من حواسم نیست؟

خوب نمی تونسی بری کنار؟

چشم هاش رو مثل چشم های خودم کرد و با لحنی شبیه لحن خودم گفت: اولا مطمعنی بمیری هم بغل می نمیای؟ دوما اگر کنار می رفتم که یک راست می رفتی بغل اون پسر های که پشت سر من بودند.

دهنم رو باز کردم تا جوابش رو بدم ولی هیچی نتونستم بگم.

یک چیزی ذهنم رو مشغول کرده بود؛ به اون چه که می رفتم بغل پسر های پشت سرش؟

اونم پسر بود و اونای که پشت سرش هم بودند هم پسر بودند دیگه حالا چه فرقی داشت؟

خودم جواب خودم رو دادم.

حتما چون یک بار دیدتم حس جو گیریش گل کرده!

می خواستم خودم رو با این بهونه قانع کنم ولی می شد فهمید آدم جو گیری نیست!

بی خیال سر و کله زدن با خودم شدم و بعد از رفتن چشم غرره ی به شهاب با محیا بدون گفتن حرفی از اونجا دور شدیم و به سمت سرویس رفتیم.

لحضه آخر به سمت عقب برگشتم و به شهاب که دست هاش رو داخل جیبش گذاشته بود و به ما نگاه می کرد نگاه کردم.

لحضه ی فکر کردم که غمی تو چشم هاش دیدم ولی چرا باید غمگین باشه؟

دلیلی نداره که حتما باز توهمی شدم من.

وارد سرویس که شدیم دست هام رو شستم و چون خون بینیم بند اومده بود دستمال و توی سطل آشغال کنار در انداختم.

با آب خون های خشک شده ی روی صورتم رو هم شستم و بعد از مرتب کردن وضعیتم با محیا از سرویس خارج شدیم.

نه من حال موندن رو دیگه داشتم و نه محیا برای همین به سمت ماشین رفتیم.

سوار ماشین شدیم و منتظر اون دوتا موندیم.

چشم هام رو بستم و سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم.





کیمیا و المیرا که اومدند محیا که پشت رول نشیته بود ماشین رو راه انداخت و به سمت خونه ی اون دوتا رفت.

بعد از رسوندن اون دوتا به سمت خونه ی ما رفتیم.

محیا امروز پیش من می موند.





به خونه که رسیدیم یک راست سمت اتاق من رفتیم.

مامان و بابا رو ندیدم حتما توی اتاقشون بودند.

به اتاق که رسیدم با خسته گی خودم رو روی تخت پرت کردم که صدای اعتراض آمیز محیا بلند شد: دختر بلند شو لباس هات رو عوض کن و بعد بیا الان خوابت می بره تا صبح نمی تونی راحت بخوابی

با غرغر از روی تخت بلند شدم و بعد از عوض کردن لباس هام آرایشم رو پاک کردم و خودم رو روی تخت پرت کردم.

محیا هم لباس هاش و عوض کرد و بعد از پاک کردن آرایشش کنار من دراز کشید.

همین که چشم هام رو بستم از خستگی به سه نرسیده خوابم برد.





با تکون های شدیدی که می خوردم چشم هام رو باز کردم که با صورت عصبی محیا رو به رو شدم.

محیا با دیدن چشم های بازم از من فاصله گرفت و با حرص گفت: بلند شو دختر دیر شد.

با این حرفش تازه دو هزاریم افتاد و سریع از تخت پایین اومدم.

بعد از شستن صورتم خیلی زود تیپ ساده ی زدم و با آرایش ملایمی که کردم وسایل مورد نیازم رو برداشتم و با عجله از اتاق خارج شدیم.

زینب خانم رو ندیدم و حدس زدم که امروز مرخصی باشه آخه گفته بود حال دخترش خوب نیست باید بره شهرستان سری بهش بزنه

بی خیال این که چیزی بخورم شدم و با سرعت از خونه خارج شدم.




romangram.com | @romangram_com