#بلای_جون_پارت_69
نمی تونستم دیگه حرف بزنم.
با صدای شهاب بهش نگاه کردم.
شهاب: آخرین پرونده ی که اون وقت دست ما بود مکثی کرد و بعد از چند دقیقه گفت: نکنه...
ملیسا سرش رو تکون داد و گفت: آره
شهای متعجب به سمت جلو خم شد و با صدای هیجان زده ی گفت: مادرت کیه ملیسا؟
ملیسا چشم های بارونیش رو بست و گفت: مهشید.
با شنیدن این حرف گوش هام سوت کشید.
با صدای بلندی گفتم:
_ همون مهشیدی که با پدرم ازدواج کرده؟
ملیسا سرش رو تکون داد که با لکنت گفتم:
_ اما...اما آخه چرا؟
ملیسا خیره به من شد و گفت: مادرت علیه اون مدرک داشت می خواست به پلیس بده که مامان کشتش و بخاطر ای که مدرک رو پیدا کنه و اون رو از بین ببره و با پدر تو ازدواج کرد.
دیگه تحمل شنیدن چیز های بیشتر از این و نداشتم.
مادر من رو اون مهشید عوضی کشته بود؟
خدایا چی می خواستم بشنوم چی شنیدم.
تو یه روز...
تو یه ساعت...
چه چیز های که نفهمیدم.
استرسم بخاطر این بود؛ بخاطر این بود که انقدر دلم شور می زد!
با بلند شدن ملیسا به خودم اومدم.
سمت اتاق رفت و بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون اومد.
جلوی ما نشست و پاکتی روی میز گذاشت و ادامه داد: از وقتی فهمیدم مامان خلاف کاره شروع کردم به جمع کردن مدرک علیه اون؛ ولی نمی تونستم کاری کنم.
امروز که دیدمتون تصمیم گرفتم همه چیز رو بهتون بگم.
به پاکت اشاره ی کرد و گفت: امید وارم برای از بین بردن اون باند کافی باشه، اگه نیاز باشه علیه اون شهادت هم می دم.
شهاب بعد از برداشتن پاکت با دقت شروع به وارسیش کرد.
بعد از چند دقیقه به سمت من برگشت و با دقت بهم نگاه کرد.
از حالتم فهمید که حالم خوب نیست و بلند شد و بعد از برداشتن پاکت به سمت من اومد.
به کمک شهاب بلند شدم و بعد از خداحافظی از ملیسا از خونه بیرون اومدیم.
هوای بیرون که به صورتم خورد ایستادم و چند تا نفس عمیق کشیدم.
با صدای شهاب چشم هام رو باز کردم که با نگرانی گفت: خوبی؟
خوب بودم؟
نه نبودم، ولی برای اینکه نگرانش نکنم آروم گفتم:
_ خوبم چیزی نیست.
شهاب با شک گفت: باشه
سوار ماشین شدم و بعد از چند ثانیه شهاب هم سوار شد و حرکت کردیم.
به بیرون چشم دوخته بودم و به حرف های ملیسا فکر می کردم.
باورش برام سخت بود، خیلی سخت.
فکرش رو نمی کردم که همه ی این اتفاقات زیر سر مهشید بوده باشه.
به سمت شهاب برگشتم و گفتم:
_ داخل اون پاکت چی بود؟
شهاب نگاهی بهم کرد و گفت: اطلاعات اون باند و مدراکی که باهاشون می شه اون باند و متلاشی کرد.
لبخندی زدم، بلاخره همه چیز داره تموم می شه.
************
( یک سال بعد )
romangram.com | @romangram_com