#بلای_جون_پارت_70





یک سال از اون روز می گذره؛ مهشید و بخاطر تموم کار های که کرده بود اعدام کردند و تموم دار و دسته اش دستگیر شدند.

بلاخره بابا از دست مهشید راحت شد.





با صدای بچه ها از فکر بیرون اومدم.

متین و کیمیا دست تو دست هم به سمت ما اومدند.

یکی از اتفاقاتی که تو این یک سال افتاده بود ازدواج متین و کیمیا بود.

وقتی شنیدم انقدر از خوشحالی جیغ جیغ کرده بودم که شبش از گلو درد نمی تونستم بخوابم.

با این فکر لبخندی زدم که با نیشگون کیمیا لبخندم از بین رفت و آخی گفتم.

با اخم به صورت کیمیا نگاه کردم که گفت:

_ همچین نگاه نکن ها ببین داریم از بچه ها عقب می مونیم.

نگاهی به بچه ها کردم که کمی جلو تر از ما بودند.

المیرا و آرمان دست تو دست هم جلو تر از همه بودند و محیا و آشوان هم کمی دور تر از اون دوتا قدم می زدند.





چشم از اون چهار تا برداشتم و رو به کیمیا گفتم:

_ خب بابا حرص نخور الان می رسیم بهشون.

کیمیا با این حرفم نیشش رو باز کرد و دست متین رو گرفت و جلو تر از ما حرکت کردند.

کمی که از ما دور شدند شهاب من و به خودش نزدیک تر کرد و سرعت قدم هامون رو زیاد کردیم.





دیگه روز های تلخ تموم شده و روز های خوب شروع

روز های خوب جایگزین روز های تلخ شده و الان هر کسی کنار عشق خودش در حال قدم زدنه....





( پایان)

1397/4/28






romangram.com | @romangram_com