#بلای_جون_پارت_68

مکثی کرد، انگار از گفتن حرفش زیاد مطمعن نبود.

منتظر نگاهش کردیم که چشم هاش رو بست و سریع گفت: چیز های دیگه ی هم باید بدونید.

بلافاصله بعد از این حرف قطره اشکی از چشمم چکید.

اخلاق خوب؟

نگاه شرمنده؟

چیز های دیگه؟

قطره اشک؟

خدایا اینجا دیگه چه خبر بود؟





با صدای شهاب متعجب بهش نگاه کردم.

شهاب رو به ملیسا کرد و گفت: خب از اول بگو

ملیسا قطره اشکی که از چشمش چکیده بود رو پاک کرد و گفت: خب نمی دونم از کجا شروع کنم.

هیچ حرفی نزدیم تا خودش ادامه بده.

ملیسا به گل روی میز خیره شد و گفت: تازه به ایران برگشته بودم، دلم برای مامانم تنگ شده بود، عجله داشتم هر چه زود تر ببینمش و هم دلتنگیم رفع بشه و هم خبر اینکه با کسی که دوسش دارم دارم ازدواج می کنم و بهش بگم.





با این حرف ملیسا چشم هام گرد شد ولی چیزی نگفتم تا در آخر ببینم چی می شه.

به ملیسا که ساکت شده بود نگاه کردم.

بعد از چند ثانیه گفت: ولی وقتی برگشتم همه چیز تغیر کرده بود، مامان ازدواج کرده بود.

وقتی رفتم پیشش دست پاچه من رو از خونه بیرون برد و گفت که کسی نباید بفهمه که دخترش هستم.

ناراحت شدم، می دونستم مامان با ازدواجم مخالفت می کنه برای همین شرط گذاشتم که ازدواجم رو قبول کنه.

همه چیز خوب بود تا وقتی که یه شب با عجله پیشم اومد، از دیدنش تعجب کرده بودم ولی کنجکاو بودم بفهمم برای چی این موقع اینجا اومده وقتی ازش پرسیدم چی شده عکس تو رو نشونم داد و گفت باید صبح بیام خونه تو.

چند بار دیده بودمت مشکلی نداشت برای همین قبول کردم ولی نمی دونستم حدف اصلی مامان چیه.

عکس دیگه ی نشونم داد و گفت: زن شهابه.

ملیسا بعد از این حرف غمگین نگاهم کرد و گفت: عکس تو بود.





سرش رو پایین انداخت و گفت: وقتی اومدی داخل خونه از من خواست کاری کنم که تو از خونه بیرون بزنی.

از من خواست شهاب رو ببوسم.

قبول نمی کردم.

قبول کردن این کار مساوی بود با خراب شدن زندگی شما و خیانت به عشقم.

وقتی دید قبول نمی کنم گفت امیرم عشقم رو می کشه.

می دونستم واقعا می کشه؛ از یه خلافکار که آدم کشتن براش مثل آب خوردن بود انتظاری نمی رفت.

بخاطر اینکه خلافکار بود از ایران رفته بودم تا قاطی کثافت کاری هاش نشم ولی اون دیگه داشت من رو قاطی می کرد.

بلاخره قبول کردم.

می خواستم بعدا خودم بهتون بگم ولی نشد.

فکر می کردم بعد از اون کار دیگه بیخیال می شه ولی اون با ماشین به پریسا زد.

بعدا فهمیدم می خواست بکشتش ولی معفق نشده بود.

خوشحال بودم از اینکه معفق نشده ولی خوشحالیم انقدر هم دووم نیورد.

فهمیدم حافظه ات رو از دست دادی.

ناراحت شدم ولی از حرف های که می زد فهمیدم دکتر رو تهدید کرده که بگه پریسا رو از هرچی که باعث این اتفاق شده دور کنه.

می خواستم بهت بگم ولی اون بازم تهدیدم کرد که امیر رو می کشه.

از اونجا دورم کرد تا نتونید پیدام کنید.

معفق هم بود ولی نمی دونم امروز چطور پیدام کردید.

با سکوتش از بهت خارج شدم.

وای خدایا یه زن چقدر می تونه پست باشه؟

این اصلا به دختر خودش هم رحم نکرد.

به شهاب که متعجب به ملیسا نگاه می کرد چشم دوختم.

فکر می کردم حرف های ملیسا دروغه ولی با دیدن قیافه شهاب فهمیدم دروغی در کار نیست.

با صدای آروم و متعجبی گفتم:

_ مادرت چرا اینکار و کرد؟

ملیسا با چشم های اشکیش بهم نگاه کرد و گفت: چون می خواست خودش رو خلاص کنه.

شما داشتید پیداش می کردید سعی داشت از دست شما خلاص بشه.


romangram.com | @romangram_com