#بلای_جون_پارت_67
قرار بود چی بشنویم؟
خدایا هرچی هست خودت کمکم کن تا تحمل شنیدنش رو داشته باشم.
اصلا حرف می زد؟
سرم رو تکون دادم تا این فکر های مزخرف از فکرم بیرون بره که معفق هم شدم.
با صدای آرومی گفتم:
_ اینجاست؟
شهاب نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: آره پیاده شو بریم داخل.
باشه ی آرومی گفتم و به همون آرومی از ماشین پیاده شدم.
جلوی در آپارتمان که رسیدیم دختری از داخل به سرعت بیرون اومد و با عجله از جلوی ما رد شد.
نگاهی به در که باز مونده بود انداختم و سریع با شهاب داخل شدیم.
خب خدا رو شکر اینطوری تونستیم بریم داخل.
سوار آسانسور که شدیم شهاب دکمه طبقه پنجم رو زد.
ساکت کنار شهاب ایستاده بودم.
با صدای زنی که اعلام می کرد رسیدیم از آسانسور پیاده شدیم.
شهاب سمت در قهوه ی رنگی رفت و چند تکه به در زد.
کنارش ایستاده بودم و با استرس به در چشم دوخته بودم.
در که باز شد با دیدن ملیسا ناخوادگاه بازوی شهاب رو گرفتم که با این کار شهاب به سمتم برگشت و لبخند کوچیکی زد.
با دیدن لبخندش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
می خواستم چی رو بگم؟
اینکه شهاب ماله منه؟
چرا مثل دختر های دبیرستانی رفتار می کردم؟
با صدای متعجب ملیسا به خودم اومدم.
ملیسا: بله، بفرمایید داخل.
متعجب داشت به ما نگاه می کرد.
خوب حق داشت، انتظار اینکه ما رو اینجا ببینه رو نداشت.
پوزخندی زدم هه فکر نمی کرد بتونیم پیداش کنیم.
اونم بعد از چند سال.
نگاهی به اطراف انداختم؛ خونه قشنگ و نقلی بود.
با راهنمایی ملیسا روی مبل های کرمی رنگ داخل خونه نشستیم.
ملیسا در حالی که داخل آشپز خونه می رفت رو به ما گفت: چی میل دارید براتون بیارم؟
بدجور تشنم بود برای همین سریع جواب دادم:
_ می شه آب بیاری؟
ملیسا سری تکون داد و به داخل آشپز خونه رفت.
انتظار این رفتار رو از ملیسا نداشتم.
فکر می کردم ما رو که ببینه با پرخواشگری از دستمون در بره، ولی این...
واقعا قابل درک نبود.
با قرار گرفتن سینیی جلوم از فکر بیرون اومدم و به چشم های سبز ملیسا نگاه کردم.
آب رو برداشتم و تشکری کردم.
آب رو که خوردم به شهاب نگاه کردم.
به قهوه ی که جلوش قرار داشت خیره بود.
با سنگینی نگاهم سرش رو بالا آورد و به چشم هام نگاه کرد.
لبخند پر آرامشی زد و رو به ملیسا گفت: حتما می تونی حدس بزنی برای چی اینجا اومدیم.
ملیسا سرش رو تکون داد و گفت: آره اما چطور پیدام کردید؟
شهاب کلافه جواب داد: اونش مهم نیست.
خوب خودت شروع کن.
ملیسا نگاه شرمنده ی به من کرد و گفت: می گم ولی خیلی طولانیه.
romangram.com | @romangram_com