#بلای_جون_پارت_66

لبخندی زدم و گفتم:

_ یک باره دیگه باهم دنبال ملیسا می گردیم.





**************





حدود دو هفته از اون روز می گذره و من و شهاب باهم دیگه دنبال ملیسا می گردیم.

ولی هرچقدر می گردیم بیشتر به بنب بست می خوریم.

انگاری آب شده رفته تو زمین.

برگشته بودم سر کارم و دنباله پرونده ی که باعث قتل مادرم شده بودند رو گرفته بودم.

بعد از چهار سال شاید کار خیلی سختی باشه ولی من نمی تونستم بیخیال این کار بشم.

هم روی اون پرونده کار می کردم و هم با شهاب دنبال ملیسا می گشتیم.

صدای زنگ گوشیم که بلند شد کلافه به صفحه گوشی نگاه کردم.

با دیدن اسم شهاب سریع گوشی رو برداشتم و جواب دادم:

_ بله؟

شهاب: جای ملیسا رو پیدا کردیم؛ دارم میام دنبالت باهم بریم پیشش.

خوشحال جواب دادم:

_ باشه، منتظرم.

گوشی رو که قطع کردم سریع کاغذ های رو که روی پخش و پلا بود رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.





پام رو که از در اداره بیرون گذاشتم ماشینی با سرعت جلوی پام روی ترمز زد.

با دیدن شهاب که پشت رول بود سریع سمت ماشین رفتم و بعد از سوار شدن من به راه افتادیم.

رو به من کرد و گفت: باید بریم کرج با متین صحبت کردم برامون مرخصی چند روزه گرفته.

باشه ی گفتم و به بیرون زل زدم.

ملیسا حرف می زد یعنی؟

قرار بود چی ها بشنویم؟

از وقتی شهاب گفته بود جای ملیسا رو پیدا کرده استرس گرفته بودم، دست هام از استرس زیاد سرد سرد شده بود و عرق کرده بود.

شهاب که انگار متوجه استرس من شده بود با لهن آرومی گفت: نگران چی هستی؟

مشکلی پیش نمیاد انقدر خودت و اذیت نکن.

با زبونم لب های خشک شده ام رو تر کردم و گفتم:

_ نمی دونم، نمی دونم احساس بدی دارم دلم شور می زنه؛ اگه اتفاقی بیفته چی؟

اگه باز...

شهاب دستش رو روی دستم گذاشت و گفت: نگران نباش گفتم که چیزی نمی شه.

بعد از این حرف گفت: اگه باز چی؟

سریع چشم از شهاب گرفتم، می خواستم بگم اگه باز مشکلی پیش بیاد و نتونم ببینمت چی؟

درست بود که نشون نمی دادم از اینکه از هم دوریم ناراحتم ولی خودم رو هم که دیگه نمی تونستم قول بزنم.

با صدای شهاب از فکر بیرون اومدم.

شهاب: نگفتی ها اگه چی؟

ناخوادگاه گفتم:

_ می شه بیخیال بشی؟

استرس گرفتم نمی دونم دارم چی می گم نمی؛ دونم چم شده.

شهاب مشکوک نگاهم کرد ولی دیگه چیزی نگفت.

سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و چشم هام رو بستم.

دیشب نخوابیده بودم و خوابم می اومد.

چند دقیقه نکشیده بود که چشم هام بسته شد و خوابم برد.





**************





به ساختمونی که جلوی ما قرار داشت نگاه کردم.

استرسم زیاد شده بود، خودم هم دلیل این همه استرس و هم نمی دونستم.


romangram.com | @romangram_com