#بلای_جون_پارت_65
خیره نگاهش کردم، چی رو می خواد بگه؟
هر وقت اینجا می اومدیم قهوه تلخ سفارش می دادم؛ هنوز از یاد نبرده.
شهاب با ناراحتی به من نگاه کرد و گفت: هیچ وقت یادم نمی ره.
سرم و پایین انداختم، نمی تونستم راحت تو اون چشم ها نگاه کنم.
دلم تاقت غمگین بودنش رو نداشت.
با صدای شهاب سرم رو بالا آوردم که گفت: اون روز که بهم زنگ زدی و گفتی که می خوای یه چیز مهمی رو بهم بگی و داری به خونه میای رو یادته؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم که گفت: گوشی رو که قطع کردی بعد از چند دقیقه در رو زدند.
فکر کردم تویی در و که باز کردم ملیسا رو با سر و وضع داغون دیدم.
حالش خوب نبود، وقتی پرسیدم چی شده و اینجا چیکار می کنه گفت اول بزار بیام داخل حالم خوب نیست می گم.
وقتی دیدم دیگه نمی تونه وایسته قبول کردم بیاد داخل.
رفتم تا براش آب قند بیارم ولی یک دفعه نمی دونم چی شد که همه چیز عوض شد؛ سریع خودش رو تو بغلم انداخت و گفت دوسم داره و من رو بوسید.
من فقط تو رو دوست داشتم و به کسی اجازه چنین کاری رو نمی دادم.
با اومدن گاسون شهاب ساکت شد.
ملیسا رو می شناختم، چند بار دیده بودمش ولی هیچ وقت فکر نمی کردم همچین کاری کنه.
با صدای شهاب به خودم اومدم.
شهاب: عصبی شدم نمی دونستم دارم چیکار می کنم؛ خواستم بهش سیلی بزنم که با دیدن تو جلوی در خشکم زد.
از خونه که زدی بیرون دنبالت اومدم تا بهت توضیح بدم، ولی تا بهت برسم ماشین بهت برخورد کرد و اون اتفاق افتاد.
دیده بودم که شهاب ملیسا رو از خودش دور کرده و می خواسته بهش سیلی بزنه، ولی انقدر حالم بد شده بود که فقط فکر می کردم شهاب بهم خیانت کرده و برام مهم نبود که چی شده.
صدای شهاب بود که من رو از فکر بیرون کشید.
شهاب: حتی دنبال ملیسا گشتم ولی پیدا نشد، بعد از اون اتفاق کلا غیب شد.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ باشه اصلا اونا قبول چرا غیبت زد؟
شهاب غمگین نگاهم کرد و گفت:
دکتر بهمون گفت که حالت اصلا خوب نیست و باید از هر چیزی که باعث شده این اتفاق بیفته دورت کنیم؛ وگرنه حتی ممکنه دیوونه بشی
منطقی نبود ولی بخاطر اینکه اتفاقی برات نیفته قبول کردیم و تو رو از همه چیز دور کردیم حتی شغلت.
چون اون تصادف نزدیک خونه ما بود گفتند باید منم از تو دور بشم.
قبول نمی کردم ولی وقتی دکتر باهام صحبت کرد و از حال بدا گفت قبول کردم ولی به شرط اینکه همیشه از حالت با خبر باشم.
ازت دور شدم ولی از دقیقه به دقیقه اتفاقاتی که برات می افتاد باخبر بودم.
برای اینکه شک نکنی پدرت همه چیز و حل کرد و توی مدرسه معلم شدی.
شیرین با دیدنت به این فکر افتاد که ما رو باز باهم رو به رو کنه و این کار و کرد.
وقتی دیدمت ترسیدم اتفاقی برات بیفته می خواستم بازم ازت دور بشم ولی نتونستم.
به شهاب که این حرف ها رو زده بود نگاه کردم.
طاقت غمگین بودنش رو نداشتم.
قلبم درد می اومد.
یعنی تو همه این مدت از حال من با خبر بوده؟
این فکر باعث شد لبخندی بزنم.
ولی ملیسا چرا اون کار و کرد؟
دکتر چرا اونطوری گفت؟
یه جای کار می لنگید.
با فکری که به سرم زد رو به شهاب گفتم:
_ ملیسا رو باید پیدا کنیم.
با این حرفم شهاب گفت: من دنبال ملیسا گشتم خیلی گشتم ولی نتونستم پیداش کنم.
romangram.com | @romangram_com