#بلای_جون_پارت_64
_ می خوام برم سر خاک مامان ولی ماشینم این جا نیست می شه کلیید ماشین خودت رو بدی؟
بابا لبخندی زد و کلیید ماشین رو به سمتم گرفت.
تشکری کردم و بعد از خداحافظی از خونه بیرون اومدم، سوار ماشین شدم و از خونه بیرون اومدم.
با سرعت سمت قبرستون روندم؛ دلم برای مامان تنگ شده بود.
جلوی سنگ قبر مامان ایستادم و با دلتنگی بهش نگاه کردم.
چند سال بود اینجا نیومده بودم؟
دقیقا سه سال بودم اینجا نیومده بودم.
اشک هام رو پاک کردم و کنار سنگ قبر مامان نشستم.
همونطور که داشتم روی سنگ قبر مامان گلاب می ریختم باهاش درد و دل می کردم:
_ می دونی مامان؟
مجبورم کرده بودند سه سال با یک هویت جعلی زندگی کنم؛ چطور تونسته بودند آخه؟
تو هم اگه پیشم بودی این کار و می کردی؟
خنده ی تلخی کردم و گفتم:
_ معلومه که نه، تو مامانی منی هیچ وقت نمی زاشتی با یک هویت جعلی زندگی کنم.
دستی به حکاکی های روی قبرش کشیدم و زمزمه کردم:
_ دلم برات تنگ شده، هر وقت می خوام بهت فکر کنم صحنه ی اون روز یادم میاد.
هنوز هم نفهمیدم چرا اون کار و باهات کردند و منظور تو چی بود، ولی می فهمم.
مامان برام دعا کن که کم نیارم.
بعد از این حرف لبخندی زدم و از جام بلند شدم و گفتم:
_ باید برم مامان، ولی تا وقتی انتقامت و نگرفتم نمی تونم بیام.
از من دلگیر نشو باشه؟
"دوست دارم مامان"
سوار ماشین شدم و سرم رو روی فرمون گذاشتم، کمی که حالم خوب شد ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه روندم.
با پیچیدن ماشینی جلوم محکم پام رو روی ترمز زدم که توی چند سانتی ماشین مقابل ایستاد.
با بهت به جلو خیره بودم که در راننده باز شد و شهاب بیرون اومد.
به سرعت سمت ماشین اومد و در کنارم رو باز کرد و کنارم نشست.
با اخم به سمتش برگشتم، قبل از این که چیزی بگم دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت: چیزی نگو پریسا، بزار برات توضیح بدم بعد هرجا که بخوای می رم.
فقط بزار برات توضیح بدم.
می خواستم حرف هاش رو بشنوم، نمی تونستم دیگه خودم رو به بیخیالی بزنم.
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم.
شهاب لبخندی زد و گفت: پس ماشین رو یک جا نگه دار با ماشین من بریم یه جای مناسب.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
_ نیازی نیست، آدرس و بده خودم میام.
شهاب ناراحت سرش رو تکون داد و بعد از دادن آدرس از ماشین پیاده شد و به سمت ماشین خودش رفت.
شهاب که کمی دور شد ماشین رو روشن کردم و به سمت اون آدرس روندم.
جلوی کافی شاپ که رسیدم بعد از پارک ماشین پیاده شدم و به سمت شهاب که به ماشینش تکیه داده بود رفتم.
با دیدن من سریع به سمتم اومد و باهم به داخل کافی شاپ رفتیم.
یاد قبلا افتادم، همیشه بخاطر اینکه باهم تنها باشیم اینجا می اومدیم.
هر وقت بیرون می رفتیم بچه ها خودشون رو به ما می رسوندند و نمی زاشتند تنها باشیم.
چند دقیقه از نشستن ما نگذشته بود که گارسون اومد تا سفارشات ما رو بگیره.
شهاب رو به من کرد و گفت: چی می خوری؟
دست هام رو روی میز گذاشتم و گفتم:
_ چیزی نمی خورم، دیر شده باید برم.
شهاب رو به گارسون کرد و گفت: دو تا قهوه تلخ لطفا.
romangram.com | @romangram_com