#بلای_جون_پارت_63

بابا دستی به سرم کشید و گفت: تو اتاقه خوابیده.

آهانی گفتم و بعد از بوسیدن بابا گفتم:

_ من برم اتاقم استراحت کنم؟

خیلی خستم.

بابا با محربونی نگاهم کرد و گفت: برو دخترم فردا صحبت می کنیم.

تشکری کردم و بعد از برداشتن چمدونم از جلوی در به سمت اتاقم رفتم.





صبح با صدای زینب خانم چشم هام رو باز کردم.

زینب خانم با دیدنم لبخندی زد و گفت: صبحت بخیر دخترم.

خواب آلود جواب دادم:

_ خیلی ممنون، چیزی شده؟

دست پاچه گفت: نه دخترم چی باید بشه؟

فقط پدرت پایین منتظره

باشه ی گفتم؛ زینب خانم که رفت از تخت پایین اومدم و به سمت سرویس رفتم.

بعد از شستن دست و صورتم و تعویض لباس هام از اتاق بیرون اومدم و به سمت حال رفتم.

با دیدن بابا و مهشید کنار هم چهره ام تو هم رفت.

از این زن اصلا خوشم نمی اومد.

سلامی آروم دادم و روی اولین مبل نشستم.

رو به بابا گفتم:

_ کاری داشتی بابا؟

لبخندی زد و گفت: آره دخترم، حالت خوبه؟

لبخندی زدم و گفتم:

_ خوبم مشکلی نیست.

بابا با این حرفم گفت: خوبه

دخترم کجا رفتی؟

حالا چی شده برگشتی اونم دیشب با اون وضعیت.

با این حرف بابا اخمی کردم و گفتم:

_ تو بیمارستان که بودم بهم گفتند شما گفتید نمیاید منم ناراحت شدم وقتی مرخص شدم برای همین رفتم خونه ی آ‌شوان.

دلیل این که این جا اومدم رو هم خودم هم نمی دونم.

وقتی حافظه ام رو به دست آوردم بخاطر این که از من این رو پنهون کروده بودند بیرون اومدم.

ولی نمی دونم چرا اومدم اینجا؛ یه حسی من و اینجا کشوند.

تموم مدتی که داشتم حرف می زدم ساکت به حرف هام گوش می کردند.

بعد از تموم شدن حرفم بابا لبخندی زد و گفت: خوشحالم که برگشتی و حالت خوبه، دکتر رفتی؟

سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم: نه نرفتم نیازی نیست.

بابا با اخم گفت: چرا نیاز نیست باید...

بین حرف بابا پریدم و گفتم:

_ خوبم، نیازی نیست دیگه!

چند تا سوال دارم می تونم بپرسم؟

بابا گفت: بپرس دخترم چیزی شده؟

سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم:

_ نه، چیزی نشده فقط خواستم بدونم چرا بهم نگفتید که حافظه ام رو از دست دادم؟

بابا دستی به ریش هاش کشید و گفت: دکترا گفته بودند فراموشی گرفتی، ولی به جای این که بگند کمک کنیم تا حافظه ات رو به دست بیاری به ما گفتند تو رو از هر چیزی که باعث شده حافظه ات رو از دست بدی دور کنیم و چیزی بهت نگیم؛ چون ممکنه حالت بد بشه و حتی شاید دیوونه هم بشی!

باید خودت به مرور زمان حافظه ات و به دست بیاری ما هم بخاطر این که اتفاقی برات نیفته اون کار و کردیم.

سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و زود از جام بلند شدم.

این اتفاق طبیعی نبود؛ یک جای این داستان می لنگید.

آخه این چطور ممکنه؟

شاید بابا دروغ گفته؟

ولی آخه چرا باید دروغ بگه؟

این فکر های بد رو از زهنم بیرون کردم.

می خواستم برم سر خاک مامان، برای همین به سمت کمد رفتم و تیپ ساده ی زدم.

بدون آرایش کردن از اتاق بیرون اومدم و به سمت حال رفتم.

بابا با دیدنم گفت: جای می ری دخترم؟

سرم رو تکون دادم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com