#بلای_جون_پارت_62
************
ماشین جلوی خونه که ایستاد تشکری از متین کردم و پیاده شدم.
یک حسی من و سمت این خونه می کشید خودم هم نمی دونستم چرا اما اومده بودم اینجا، چمدونم رو که برداشتم بعد از خداحافظی با متین به سمت خونه رفتم.
در خونه رو که زدم بعد از چند دقیقه در باز شد.
با دیدن زینب خانم دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خودم رو انداختم توی بغلش و شروع کردم به گریه کردن.
زینب خانم از دیدن یک دفعه ی من شکه شده بود، بعد از چند دقیقه من و زود از خودش جدا کرد و با چشم های اشکی به من زل زد.
زمزمه کرد: برگشتی دخترم؟
می دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
آخه دختره ی خیرسر چرا بدون خبر گذاشتی رفتی؟
حالت خوبه؟
وای خدایا ببین چقدر لاغر شدی!
با این حرف زینب خانم میون گریه خندی کردم و با لبخند گفتم:
_ آخه چه لاغر شدنی شدم عین بشکه!
با این حرفم زینب خانم اخمی کرد و گفت: من خوب دارم می بینم.
ببین چقدر لاغر شدی، بعد از این حرف به صورتش زد و گفت: خدا مرگم چرا اینقدر چشم هات قرمز شده چی شده دختر؟
با این حرفش یاد شهاب افتادم و با ناراحتی گفتم:
_ چیزی نیست، فقط فهمیدم برای کسی مهم نبودم که حتی بهم بگن فراموشی گرفته بودم و من و چند سال مجبور کردند با یه هویت جعلی زندگی کنم.
با این حرفم رنگ زینب خانم پرید و با لکنت گفت: تو...تو از کجا فهمیدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_ حافظه ام و به دست آوردم.
پوزخندی زدم و وارد خونه شدم؛ هه چه مسخره!
زینب خانم بعد از چند دقیقه از بهت خارج شد و در و بست و داخل خونه اومد.
چمدونم رو جلوی در گذاشتم و وارد حال شدم.
با دیدن بابا تازه فهمیدم چقدر دلم براشون تنگ شده بود، حتی اگه براش مهم هم نبودم اون که برای من مهم بود.
بابا با دیدنم چند دقیقه با بهت نگاهم کرد و بعد از چند دقیقه به سرعت خودش رو به من رسوند و من رو تو بغلش گرفت.
تعجب کرده بودم ولی بعد از این همه مدت پدرم بغلم کرده بود مگه می تونستم بزارم این تعجب باعث بشه طعم پر مهر بغل پدرم رو نچشم؟
بعد از چند دقیقه بابا من و از خودش دور کرد.
دستی به صورتم کشید و گفت: خودتی بابا؟
با گریه سرم رو تکون دادم که بابا باز بغلم کرد و گفت: کجا رفتی دخترم رفتی و خبری از ما نگرفتی؟
چرا نیومدی دیدنم؟
با صدای گرفته ی گفتم:
_ من باید می اومدم یا شما؟
من تو بیمارستان بودم باید شما می اومدید!
با این حرفم بابا با بهت من رو از خودش جدا کرد و گفت: چه بیمارستانی چی شده بود؟
تعجب کردم بابا نمی دونست من بیمارستان بودم؟
پس محیا... پس محیا چرا گفت نمیان؟
وای خدایا...
رو به بابا گفتم:
_ با اردوی مدرسه رفته بودم مشهد، ماشین زد بهم و تو بیمارستان بستری شدم.
محیا زنگ زد بهتون گفت، ولی شما گفتید نمیایم.
بابا متعجب گفت: محیا فقط یک بار به من زنگ زد اونم مهشید برداشت وقتی پرسیدم چی می گفت، بهم گفت پول می خواست.
برام عجیب بود اون که به پول ما نیازی نداره خودش انقدر داره که محتاج ما نباشه ولی چیزی نگفتم.
با این حرف بابا پوزخندی زدم.
این زن چی از جون من می خواست؟
حالا خوبه محیا به بابا خبر داده بود فکر کردم بهم دروغ گفته بود.
مهشید و نمی دیدم برای همین گفتم:
_ پس مهشید کو؟
romangram.com | @romangram_com