#بلای_جون_پارت_60

با جیغ های من از اتاق بیرون رفتند.

به سمت در رفتم و بعد از قفل کردن در به سمت بالکن رفتم و شروع کردم به گریه و جیغ زدن.

از شدت گریه چشم هام داشت می سوخت و گلوم درد می کرد.

سر خوردم و روی زمین نشستم.

نمی دونم چی شد که چشم هام روی هم افتاد.





چشم هام رو که باز کردم داخل تخت بودم.

من کی ایجا اومدم.

با به یاد آوردن جریانات اشک هام باز شروع به باریدن کرد.

اون ها چیز به این مهمی رو از من مخفی کرده بودند اصلا چطور تونسته بودند؟

اون به کنار شهاب به من خیانت کرده بود چرا باز وارد زندگیم کردنش؟





صدای در اومد و بعد از اون شهاب وارد اتاق شد.

با دیدن شهاب اخمی کردم و سرم رو به سمت دیگه ی برگردوندم.

تخت تکونی خورد و بعد از اون شهاب کنارم نشست.

با صدای آرومی گفت:

_ پریسا؟

جوابش رو ندادم که ادامه داد: لجبازی نکن بزار برات توضیح بدم.

عصبی از تخت پایین اومدم و گفتم:

_ من لجبازی می کنم؟

اصلا چی رو می خوای توضیح بدی؟

خیانتت رو یا دروغ هایی که گفتید رو؟

چی رو می خوای توضیح بدی؟

شهاب جلوم ایستاد و گفت: آروم باش به خدا اونطوری که فکر می کنی نیست.

فقط بزار توضیح بدم.

اشک هام رو پاک کردم و گفتم:

_ همین الان می ری بیرون وگرنه بد می شه!

نزدیکم شد و گفت: تا نزاری برات توضیح بدم از اینجا تکون نمی خورم.

جیغی از عصبانیت زدم و گفتم:

_ به درک خودم می رم.

با این حرف به سمت مانتو و شالم رفتم و بعد از پوشیدن خواستم از اتاق بیرون برم که دستم رو گرفت.

با شتاب دستم رو بیرون کشیدم و از اتاق بیرون زدم.

از پله ها پایین اومدم بچه ها ساکت کنار هم نشسته بودند.

پوزخندی زدم و با دو از کنارشون رد شدم.

بدون توجه به صدا زدن های شهاب از ویلا خارج شدم و به سمت دریا رفتم.





روی ماسه ها نشستم و سرم رو گذاشتم روی زانو هام.

همه چی تو مغزم به هم ریخته بود.

با صدای آرمان به سمتش برگشتم.

بهم نگاه کرد و گفت: چرا خودت و اذیت می کنی؟

بزار برات توضیح بده بعد تصمیم بگیر

کلافه نگاهش کردم و گفتم:

_ من با چشم های خودم دیدم آرمان چی رو می خواد توضیح بده؟

آرمان تو به حرف هاش گوش کن ضرری نداره که؛ سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم و از جام بلند شدم و به سمت داخل ویلا رفتم.





بدون توجه به افراد داخل ویلا سمت اتاقم رفتم و چمدونم رو بستم.

می خواستم برگردم دلیلی برای موندن نداشتم.

چمدونم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم.

با دیدن متین به سمتش رفتم.

با لبخند نگاهم کرد و گفت: خوبی؟


romangram.com | @romangram_com