#بلای_جون_پارت_56
خیلی دلم براش تنگ شده بود.
اولا همش از طریق چت با هم در ارطبات بودیم ولی اخیرا با هم حرف نزده بودیم.
آرمان دست هاش رو دور کمر من حلقه کرد تا از افتادن یک دفعه ی من جلو گیری کنه.
با صدای ترسیده ی بچه ها متعجب به سمتشون برگشتم.
یک لحضه خندم گرفت؛ فکر کردن چی شده که من اینطوری جیغ کشیدم و ترسیده بودند.
با خنده گفتم:
_ آرمان...
اولین نفری که به خودش اومد شهاب بود که اخم وحشتناکی کرد و به آرمان چشم دوخت.
کم کم همه به خودشون اومدند و به آرمان خوش امد گفتند.
مثل کنه به آرمان چسبیده بودم و ولش نمی کردم، آرمان هم اعراضی نمی کرد.
وقتی نشستیم درست کنار آرمان که روی مبل دو نفره ای نشسته بودم نشسته بودم.
محیا رو به من که کنار آرمان نشسته بودم گفت: پری بزار منم بغلش کنم دیگه دلم براش تنگ شده.
با شیطنت ابرو بالا انداختم و گفتم:
_ نوچ آرمانی خودمه!
با این حرف محیا برام چشم غرره ی رفت که خنده ی کردم و گفتم:
_ خیلی خب حرص نخور چاق می شی بیا
از جام بلند شدم و به سمت آشپز خونه رفتم.
در یخچال و باز کردم تا آب بردارم.
با حلقه شدن دستی دور کمرم ترسیده خواستم جیغ بزنم که جلوی دهنم و گرفت و کنار گوشم غرید: جیغ بزنی وای به حالت
با شنیدن صدای شهاب شدت وول خوردنم و زیاد کردم تا از بغلش بیرون بیام.
شهاب که تقلا های من و دید گفت: چته آروم بگیر دیگه
توجهی نکردم و سعی کردم از دستش فرار کنم.
از شونه هام گرفت من رو محکم به سمت خودش برگردوند.
با بهت به شهاب که عصبی جلوم ایستاده بود نگاه کردم؛ قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم شهاب غرید: حرف نزن پریسا، حرف نزن
از ترس چشم هام گشاد شد.
یا خدا این چشه؟
ترسیده تلاش کردم از شهاب دور بشم که قدمی نزدیک تر اومد که در یخچال بسته شد و به یخچال چسبیدم.
شهاب عصبی گفت: اه چقدر وول می خوری!
تا یک دقیقه پیش که از آرمان خوان آویزون شده بودید و ولش نمی کردید؟
با این حرفش شکه سر جام خشک شدم.
این پیش خودش چی فکر کرده؟
دهنم و باز کردم تا حرفی بزنم که شهاب زودتر گفت: گفتم حرف نزن
با این حرفش چشم هام گشاد تر شد.
شهاب پوزخندی زد و گفت: چته چرا همچین نگاه می کنی؟
بدون این که بزاره چیزی بگم سرش و به گوشم نزدیک کرد وگفت: فقط یک بار دیگه ببینم اونطوری از آرمان آویزون شدی و باهاش حرف می زنی زندتون نمی زارم.
حرم نفس هاش که به گردنم خورد مور مور شدم.
روی گردنم حساس بودم و زود قلقلکم می اومد.
بوسه ی ریزی به گردنم زد و بعد از گفتن: حواست باشه از آشپز خونه بیرون رفت.
سر جام خشک شده بودم؛ دیگه چشم هام از این گشاد تر نمی شد.
عجب گیری کرده بودم ها!
با صدای المیرا به خودم اومدم.
المیرا: کجای پری یک ساعته دارم صدات می رنم؛ چرا اینجا خشک شدی بیا برو حال می خوایم فیلم ببینیم.
سرم و تکون دادم و آروم از آشپز خونه بیرون اومدم.
شهاب کنار متین نشسته بود و داشت با اخم با متین حرف می زد.
با دیدنش ناخواد گاه اخمی کردم و روی اولین مبل خالی نشستم.
کنار آرمان بودم؛ خود به خود کمی از آرمان فاصله گرفتم.
درسته به شهاب ربطی نداشت ولی نمی دونم چرا ترسیدم.
با خاموش شدن چراغ ها به خودم اومدم.
romangram.com | @romangram_com